امروز یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 http://sher.cloob24.com
0
به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

 سربه تایید تکان دادی و گفتی آری    !

 

 

"عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود

 او که از جان خودت دوست ترش می داری"

 

 

 ای که نزدیک تری از من دلتنگ به من

بین ما نیست به جز فاصله ای اجباری

 

 

من عروس توام ای از من و آغوشم دور

 خطبه را گریه ی من می کند امشب جاری

 

 

زندگی چیست به جز خاطره ای افسرده

 زندگی چیست به جز رنج و غمی تکراری

 

 

گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم

 به -غزل گریه- ی هر روز..به شب بیداری

 

 

روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست

 مثل تنهایی من قد بلندی داری ...

 

  " سیده تکتم حسینی "

0
من زنده بودم اما-: انگار مرده بودم

 

از بس که روز ها را با شب شمرده بودم

 

 

یک عمر دور و تنها، تنها به جرم اینکه-

 

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

 

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

 

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

 

در آن هوای دلگیر - وقتی غروب می شد

 

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

 

وقتی غروب می شد - وقتی غروب می شد

 

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

 

"محمدعلی بهمنی"

0
با این عطش تا چشمه دیگر دیر خواهد شد

 

دریا اگر باشد دلت تبخیر خواهد شد

 

 

خود را به ذهن قاب ها،آیینه ها مسپار

 

این تو، دگر در خواب ها تصویر خواهد شد

 

 

تاپیش او، راهی همیشه پیش رو داری

 

آری جوانت تا رسیدن پیر خواهد شد

 

 

دیوانه شو، این کیمیا را در مدار عقل

 

هرچه بجویی بیشتر اکسیر خواهد شد

 

 

سرمشق هایت را نوشتم خط بخط – اینک

 

-ای عشق! از من دفتری تکثیر خواهد شد؟

 

 

گفتی: «در این ره پیر باید شد» شدم- حالا

 

-از آنهمه رؤیا، یکی تعبیر خواهد شد؟

 

 

دیوانه ام می خواستی، آیا به دست تو

 

دیوانه ای با این جنون زنجیر خواهد شد؟

 

 

بازیگر هر صحنه ات- این پرده را اما،

 

حس می کند بازیچه تقدیر خواهد شد!

 

##

 

می گوید: «از من سیر خواهی شد» -زبانش لال

 

آخر کسی از شعر «حافظ» سیر خواهد شد؟

 

"محمدعلی بهمنی"

0
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم

 

با خزانت، نیز خواهم ساخت- خاک بی خزانم

 

 

گرچه خشتی از تو را حتی به رؤیا هم ندارم

 

زی سقف آشنائیهات، می خواهم بمانم

 

 

گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی- من اما

 

جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم

 

 

نیستی شاعر که تا معنای «حافظ» را بدانی

 

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

 

 

عقل یا احساس- حق با چیست؟پیش از رفتن ای خوب!

 

کاش می شد اینحقیقت را بدانی یا بدانم

 

"محمدعلی بهمنی"

0
شبانه های مرا می شود سحر باشی

 

و می شود که از این نیز خوبتر باشی

 

 

 

نیازمند توام مثل زخم سربسته

 

خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی

 

 

ببین چه دلخوشی ساده ای: همینم بس

 

که یاد من- به هر اندازه مختصر باشی

 

 

نگاه می کنی و من ز شوق می میرم

 

همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی

 

 

من عاشق خطری با توام- خوشا آن روز

 

که بی دریغ توهم عاشق خطر باشی

 

«محمدعلی بهمنی»

0
من و هنوز همان خاستگاه افرائی

 

من و همیشه هنوزی چُنین تماشایی

 

 

ز لحظه لحظه تو چشم بر نخواهم داشت

 

مباد دیده ببندم به روی زیبایی

 

 

تمام هُرم گناهت به جان من،- بنشین

 

مرا مگیر از این جذبه اهورایی

 

 

نبود گندم و شیطان اگر- چه می کردیم

 

من و تو- وای از آن سالهی تنهایی؟

 

 

جنون کجاست؟ که ما بی دریغ بخشیدیم

 

-بهشت خویش به دریوزگان دانایی

 

 

هبوط من نه ز سیب و نه گندم است- آری

 

کدام وسوسه شایسته تر ز حوّایی

 

 

ولی ببخش اگر آدم خطاخواه ات،

 

نداشت هیچ، به جز حرفهای رؤیایی

 

 

ببخش و ساز مرا سرد و بی صدا مگذار

 

به آتشم بکش ای زخمه ات نکیسایی

 

 

به هر هزاره یکی چون تو روح بخشیده است

 

به واژه واژه ی دیباچه های شیدایی

 

«محمدعلی بهمنی»

0
این غزلها،- همه جانپاره دنیای من اند

 

لیک با این همه- از بهر تو می خواهمشان

 

 

فکر نفرین به تو در ذهن غزلهایم بود

 

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

 

«محمدعلی بهمنی»

0

بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

 

 می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

 

 

تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز

 

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

 

 

 غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است

 

چند روزی می‌شود مادر به خیلی چیزها

 

 

 عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات

 

می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها

 

 

 هیچ حرفی نیست دارم کم‌کم عادت می‌کنم

 

من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها

 

 

 می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز...

 

بعد من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها...

 

«نجمه زارع»

0

 خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

 نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

 

 

 شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

 

 کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

 

 

 چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

 

 به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

 

 

 رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

 

 به آنکه دوست‌ترش داشته... به آن برسد

 

 

 رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

 

 خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

 

 گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

 

 که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

 

خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

 

 به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

 

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

 

 خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

«نجمه زارع»

0
دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟

 

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

 

ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

 

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!

 

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

 

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

 

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

«مهدی فرجی»