امروز شنبه 01 دی 1403 http://sher.cloob24.com
0

یقین دارم توهم من راتجسم می کنی گاهی

به خلوت با خیال من تکلم می کنی گاهی

هر آن لحظه که پیدا می شوی از دور مثل من

به ناگه دست وپای خویش راگم می کنی گاهی

چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را

اسیر موج های پر تلاطم می کنی گاهی

دلم پرمی شود ازاشتیاق وخواهشی شیرین

در آن لحظه که نامم را ترنم می کنی گاهی

همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق

تو می خوانی و زیر لب تبسم می کنی گاهی

تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق

یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی

اسماعیل مزیدی

0

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت

دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد

اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را

بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت

خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم

بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق

مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم

رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

افشین یداللهی

1

خدا یک شب ترا در سینه ی من زاد باور کن

یقینی در گمان پیچید و دستم داد، باور کن

تو مثل هرچه هستی در درون من نمیگنجی

مرا ویرانه کردی خانه ات آباد! باور کن

اگرچه بر دلم بارید طوفان عظیم شک

پلی بین دل ما بود از پولاد، باور کن

نمی فهمم زبان واژه های آتشینت را

رهایی مثل یک آشوب، یک فریاد باور کن

تو از نسل عقیم گریه های رفته از یادی

که تنهایی تو را در چشم هایم زاد، باور کن

شاعر: عبدالجبار کاکایی

0

اینکه جای عشق کسی غم بسیار سراغم آمد

نفسی بود که به انتهای خاطره هایم آمد

در میان قلب خودم عشق ندارم امشب

آتشی همره باد به مهمانی خانه ی ویرانم آمد

آرزوی نمانده با من چه بزرگ و چه محال

آنچه از قبل بود مرا همه در فکر و خیالم آمد

من اگر پشت سرم نیست کسی که تکیه گام باشد

در سقوطی غم دنیای بزرگ به سراغ جانم آمد

آمده پشت در امشب کسی که جانم ببرد

تیغی برای فراموشی تو سراغ رگهایم آمد

نوشته: مصطفی رسولی

0

خسته تر از آنم که بگویم چه شد

مرا نیست به ماندن دیگر هیچ امیدی

می روم...

پشت یک سطر نقطه بذارم امشب

بنویسم برای کسی که نمی خواند

بنویسم برای کسی که نمی‌ داند

بنویسم که

دیر آمدی

من مُردم...

من مُردن را دوست دارم

وقتی روحم مایل به ماندن نیست!

ترک کرده ام این جسم خاکی را

سالها

جسمی که قفس م بود مرا می راند

ره بی بازگشت قیامت مرا می خواند

در دل هوسی نیست رها کنید مرا

پیرم به جوانی، عصایی ست مرا

چون دانم نمی آی و نمی پرسی دگر حال مرا

میروم...

نوشته: مصطفی رسولی

0

در من کسیست که آزار می دهد مرا

در من کسیست از جنسی ناشناخته

که تمام می کند مرا

می نوازد همه ی زنگ ها را

می گشاند مرا به کوهی بلند

آنجا که نشانی از کسی نباشد

جایی که خدا سکوت کرده است!

در من نمی خوابد افکار آخرینم

چشمهایی که باز بودند سالها

بسته می شوند آرام

شاید قطره اشکی آخرین

متولد شود در میان چشمم

قطره اشکی که قبل از من می میرد

پرواز می کند جسمی

تا روحی از بدن آزاد شود

در میان دره آرام می گیرد

و تمام می شود من

نوشته: مصطفی رسولی

1

آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد

آن جوانی که رهایش کرده بودی پیر شد

آفتاب انتظارت آنقدَر تابید که

پهنه ی دریای عشقم عاقبت تبخیر شد

من همانم که پر از شور رسیدن بود؟ نه

از تمام زندگی چشم و دل من سیر شد

شور و شوق زندگی بعد از تو افتاد از سرم

روزهای جمعه نه، هر روز من دلگیر شد

بد شدی با من، منم با کل دنیا بد شدم

بد شدن بعد از تو راحت، مسری و واگیر شد

گریه می کردم نشد جوری که باید خوب دید

چهره ای تار و پریشان آخرین تصویر شد

دورهایت را زدی و بعد از آن برگشته ای؟

جا ندارد قلب من، با بی کسی تسخیر شد

با ببخشید و غلط کردم چه جبران می شود؟

عمر من رفت و غرورم له شد و تحقیر شد

خارج از وقتش که باشد عشق هم بی ارزش است

نوش دارویی که آوردی تو بی تاثیر شد

حرف آخر... جانِ دل برگشتنت بی فایده ست

آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد

شاعر: حمیدرضا گلشن

2

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی

لعنت به من و زندگیُ عشق و جوانی!

تا پیش تو آورد مرا، بعد تو را برد!

قلبم شده بازیچه ی دنیای روانی

باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری؟

وقتی همه دادند به هم دست تبانی!

در چشم همه، روی لبم خنده نشاندم

در حال فروخوردنِ بغضی سرطانی

آیا شده از شدت دلتنگی و غصه

هی بغض کنی؟ گریه کنی؟ شعر بخوانی؟

دل‌تنگ توام ای که به وصلت نرسیدم

ای کاش خودت را سر قبرم برسانی

شاعر: سید تقی سیدی

0

آرزوی بهترین ها را برایم کرد و رفت

عاشقم بود و شبی تنها رهایم کرد و رفت

دوستش دارم به قدری که خدا میخوانمش

گرچه او بی‌بهره ازلطف خدایم کرد و رفت

چشم مشکی پوش او را می ستایم همچنان

با وجود اینکه غم را در سرایم کرد و رفت

شور و غوغایی به پا شد لحظه خندیدنش

ساکت‌ و سرد و خموش‌ و بی‌ صدایم کرد و رفت

در دلش مجموعه‌ ای بود از هزاران درد و رنج

اندکی با غصه هایش، آشنایم کرد و رفت

عطر و بوی مریمی ها را برای مدّتی

عاشقانه پخشِ در آب و هوایم کرد و رفت

از شراب ارغوان چشمه ی نوشین لب

کم‌ کمک بخشید بر من، مبتلایم کرد و رفت

ماندنی هرگز نشد در چشمم اما بعدِ خود

عشق را مهمان جانِ بی نوایم کرد و رفت

بعد از او حتی سخن‌ از عشق گفتن نابجاست

بی وفا بودم ولیکن، با وفایم کرد و رفت

ساعت صفرِ جنون آمد به دیدار دلم

آرزوی بهترین ها را برایم کرد و رفت

0

هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست

چشمم به دنبال ِ نگاه ِ این و آن نیست

چندیست حالم را نمی پُرسی و دانم

لطفت به من حتّی به قدر ِ دیگران نیست

در سر اگر باشد هوای دختر ِ خان

هرگز رعیّت زاده را ترسی ز خان نیست

با من غریبی می کنی و سر گِرانی

در پیش ِ نا اهلان ولی نازت گِران نیست

فکر ِ سرت را خواندم از نوع ِ نگاهت

لطفا مودّب باش، این طرز ِ بیان نیست

دل پیش ِ شاعر حُرمتی دارد وگرنه

شاعر برای دل ربودن ناتوان نیست!

هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی

چشمم حریف ِ گریه های بی امان نیست

حال ِ دلم، حال ِ پلنگی مست و وحشیست

افسوس ماهی بر زمین و آسمان نیست!

" مازیار نظری "