بغض بی کینه
در کدامین آینه پیدا و پنهان از دیده ای
که می لرزد حنجره از بغض بی کینه ای
به تو که گوید می درخشی به از خورشید و ماه
یاد من هم نیستی که هر دم می کشم اندوه و آه
درد من افزون شده غم شکسته شانه ام
چون گرفتارم و بوی تو هم رفته از خانه ام
سالها زندگی کرده ام پس از تو با در و دیوارها
کاش مانده بودی ته فنجانم و در یکی از فالها
چون گلی پژمرده ام با زخمی از تمام خارها
مانده ام با قامتی شکسته در همه این سالها
کس نمانده دست من گیرد من هم دست او
به خدا هم نگویم دگر پس دست یار من کو
چون که فردا آید دانم شاید امروزی دیگر است
آنکس که قلبم را شکسته چرا گویند کافر است
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: شنبه , 21 بهمن 1396 (05:47)
- گزارش تخلف مطلب