نه یک شب و نه یک یلدا و نه یک پاییز از تو دورم!
پاییز مدتیست آمده و پشت پنجره ی اتاقم مانده!
حسرت با تو بودن زیر باران تا همیشه به دلم مانده!
نه یک شب و نه یک یلدا و نه یک پاییز از تو دورم!
تو نبودی و زندگی اختیاری را سالهاست که مجبورم!
تو یک پل بساز برای باهم یکی شدنِ من و تو به پاییز!
لبخند تو بیاید به شعرهای من بجای اشعار غم انگیز!
قهوه ات به فنجان سرد شود چایی داغ مرا بخور!
یه نفس از عمر من مانده بگو دیگر غم فردا را نخور!
یلدای امسال را بیا با هم من و تو ما شویم!
بیا امروز ما یکی باشیم بی خیال فردا شویم!
چتر دست بزرگِ من و دست کوچک تو زیر باران!
گوش کن تو را می گویم دوستت دارم فراوان!
تو دیوانه و من دیوانه تر از هر چه تو هستم!
من دیوانه و زنده ام تا بعد خدا تو را بپرستم!
راه باران را بگیریم توی جاده به دریا میرسیم!
بیا با من راه ساحل را بگیریم تا به خانه میرسیم!
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: دوشنبه , 03 مهر 1396 (13:16)
- گزارش تخلف مطلب