باید رفت...
گفتم از کوی تـــو ای سلطان بلا باید رفت
چون نیست جز ستمُ جور و جفا باید رفت
من آمده بودم بمانم با تـــــــــــو اما
چون ندیدم از تو مهر و وفا باید رفت
یک شب که نبودی دل تا صبح آرام نبود
حال که من ماندمُ تــو نیامدی باید رفت
گرچه هرگز نگفتی برو ولی در چشمانت بود
تا نیــــامده به سرم بیش از این بلا باید رفت
من سینهی خود شکافتم تا قلب تـــو در آن جای بگیرد
تا نزدی سنگ و نشکسته دلی به زیر پای تو باید رفت
حالِ مرا جز رهگذران دگر کسی نمی فهمد
چون مثال آنان که آمدند رفتـــــی باید رفت
گفتی اما من به تــرانه هایت عادت کردم
گفتم ای بی وفا، از ترانه ها هم باید رفت
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: یکشنبه , 14 مرداد 1397 (18:30)
- گزارش تخلف مطلب