هزار دفتر من!
بنده ای دعایش به درگاه خدا فراوان می رفت
به روی بستر هنگام خواب
آنقدر به خودش می پیچید
که از تنش جان می رفت
به روی دیوار ترک خرده نوشته بود
میمیرم
دستی نگرفت کسی تا زنده بودم اما
آخرین برگ از هزار دفتر من
تو یکی بخوان قبل از رفتن من
گفتی می مانی با من بی چون و چرا؟
گفتم نخوانم به همه عمر جز نام تو را!
دل خوش که روز آخر چون روز اول مانَد!
به جوی آب نشستم که شاید نام من خوانَد!
با همه سادگی و رنجش از او
کس نیامد میان دل من و او
یاد او بود که خوابم پریشان کرده
رفتن او بی آبرو به جهانم کرده
او رفت و نپرسید دگر حال مرا
رَود از دیده اما نمی رود از دل چرا!
سرای منُ او جز یک دلُ یک بام نباشد!
به دیناری نفروشید خانه ی غمهای مرا!
من نشستم به تماشای رفتن او
او گفت دوست ندارم و دگر هیچ مگو!
آن چیست که در سینه ی من نیست و در جانِ صدف خوابیده!
در جانِ من نیست و به جان صدف روییده!
شاخه گلی یادت نرود اگر که فردا خوابیدم!
که امروز را دیروز در چشمانِ تو می دیدم!
من ساده نویسم چون جز عشق ندانم!
خلقت خود را هم از چشمهای تو می دانم!
این دعا بود که به درگاه خدا فراوان میرفت!
و چُون نام من به دعا بود خدا فقط برای تماشا میرفت!
گر ساده نوشتم به سادگی روز اول عشق!
چُون تو زیبا بودیُ من جوجه اردک زشت.
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: یکشنبه , 19 فروردین 1397 (11:17)
- گزارش تخلف مطلب