امروز شنبه 08 دی 1403 http://sher.cloob24.com
0
مارا هیچ آسمان با خود ندیده
0
ضرب می شود صفر در بی نهایت احتمال دیدن تو
غمگینم اما در درونم می خندم با خندیدن تو
من به بد عاشق شدن رسوای دنیام
از آن روزی که عاشقت شدم همیشه تنهام
به یک شب خواب تو دیدم پس از آن سیل گریه برد جای خوابم
جز نام و یادت که سنگین کرده پای رفتن
نمی کشد پایم و در من نمانده نای رفتن
پاهایم مرا هر جا برد اما اینک سنگین شده پای رفتن
تفریقِ هرچه ما شدم
تا نرفتم و مسافر نگشتم
برای این همه عشق تو نمی یابم به جدول اعداد عددی را
این گونه باید تاخت
در اعماق وجود تو تاخت
من ساده همه را بُردم
اما در هر قماری باید که به تو باخت
این گونه باید خواست
تو را به دعا و سجده هر دم
گرچه رفته ای اما
از عشق تو نشد ذره ای کم
جز این نمی توان یابی
در اعماق وجود من جز عشق
در نظرم زیبایی تو گذشته بیش از حد
اما به چشم دیگران هستی زشت
جز این نمی توان باشم
درمانده به دام تو
از هر بلایی ساده می جستم
اما مانده ام به زندان تو
تو را با دیگری دیدم
همانگونه که در باورم بودی
نه اینکه من کم آوردم
نه
تو عمری
ای تکرار تمام شبهایی
که بعد از خلقت مادرت حوا
بنوشی هر دم از
این گونه باید سوخت

دلم آید به پیشوازت
به زیر پایت بیفتد چشمم
نکرده ای جز به عشق قلب مرا مبتلا
به زنجیر اسارت گرفته ای دو تا پاهای مرا
نه عمرم می رسد به ته
نه یارم قدم گذارد به روزگارم
به آسمانم که هستی
که نمی شود بگیرمت به منقارم
همه بدهکار خداین روز محشر
گر بمانی بر زمین

می توانم بگذرم از هرچه قسمتم هست و نیست
ولی تو خط قرمز آرزوهای منی
آرزوهایی که

آسمان مرا پس می زند
و زمین هم نگهدار من نیست

می رود بوی تو از کوچه ها
می گذارم
گناهان عالمیان بر من نوشتن
یه عمری عاشق تو بودم و این شد سرنوشتم
مانده جای لبهای حوا بر سیبی که کال بود
عشق تو می سوزاند جگرم چون محال بود
نه عمرم می رسد به ته نه یارم قدم گذارد به روزگارم
فانوسها روشن مانده اند تا خانه های این شهر در شبهای تاریک هم مثل ستاره گان آسمان بدرخشند!
اینجا هر کسی فانوسی به دست دارد و در میان دستانش گیسوان بریده کنیزکی هم دیده می شود!
در ابتدای صبح که فانوسها خاموش می شوند بیشماران خورشید در آسمان این شهر طلوع خواهند کرد!
چشمان بیدار هر شب تا صبحگاهان تا خورشید طلوع نکند بر هم نمی افتند!
مردمان این شهر سالهاست که شبها نخوابیده اند
می ترسم منم فانوس به دست
اینجا به رنگ آسمان است
دستانم پینه ببندند و کسی نیاید آرام در گوشم زمزمه کند بخواب
فانوس رو هم خاموش کند
دیگر تا چشمان تو باشد شبهای من پر از نور و درخشان تر از آسمانها است
گیسوانت را برای من به یادگار نگذاشته ای
اما تنها یادگاری کوچک از تو دارم
آنجا که در میان دفتر مشقت
کنار اسم خودت نام مرا هم نوشتی
همان کاری کرد که من هم دنبال گمشده ای بگردم
که میدانم روزی از راه خواهد رسید
به انتظار نشسته ایم ما مردمان این شهر که بی تو شبیه هیچ نیست
به کدامین گناه نه زمین نگهدار من است و نه آسمان انتظارم را می کشد!
با اینکه زمین دلش برای من نمی سوزد من دلم برای زمین می سوزد
که با هم بودن ما را هرگز به خود ندیده است!
فانوس ها را خاموش نکنید
فانوسها ستاره گان شبهای این شهر هستند!
2
این گونه باید بود
به پاکی زلال یک رود
دلم هر دم به پیشواز تو آید
که بنوشی جرعه ای از جام من شاید

این گونه باید ساخت
در میان چشمان تو کاخ
خاری کوچک نیش زند به دستهایم
تا بشنوم از اندک درد من می گویی آخ

این گونه باید دید
تو را در حال چیدن سیب
ببوسی لبهایم تا بگیرد رنگ لبهایت
که بسوزاند مرا گرمی نفسهایت

این گونه باید ماند
که جانم بسته به نفس هایت
اجل هم بگیرد جانانم را
دگر کسی هرگز نمی گیرد جایت

این گونه باید زیست
بمانیم با هم تا زندگی تمام شود
تو در من باشیُ من در تو باشمُ
دنیا محو تماشای این بی انتها شود
شعر از: مصطفی رسولی
2
روز رفتنت ای یار
مرا به خاطره ها نسپار
تا نرفته ام زیر خاک
دوباره میان کوچه پا بگذار
روسری دوباره از سر وا کن
شبیه سالهای دور
برای دوستم داشتنهایت
انگشتاتُ دوباره بشمار
چشمام خشکیده به کوچه
گرچه نابینا و پیرم
سالهاست که از هم دوریم
بی نهایت و خیلی بسیار
تو گُل بودی به بستانم
من میمردم برای تو
جز نام تو هیچ نامی
نشده بر لبان من تکرار
دوباره دیدار تو
شده اینک آرزوی من
حتی اگر سرم باشد
بالای چوبه های دار
شاید دوباره برگردی
روزی که من دیگر نیستم
شبی که مهتابش عیان باشد
یا شبی خاموشُ تیره و تار
شعر از: مصطفی رسولی
3

گوڵی من دونیا تا ماوە هەر وایە

بونی تو ماوە لەکن باو بو من ناێە

گەرچی بزانم دونیا پر ڵە کیژی جوانتر بوە

بەڵام جگە ڵە ناوی تو هیچ ناوێک بەسەر ڵیوی من ناێە

شاخی هەر فیلەک روژێک بەدەستی من شکا

ئەما گڵی گیانی من روژێک بە دەستی بایە

ناخەوم تا روژێک ببینم وەکو جاڕان چاوی تو

بشخەوم خەوی تو نازانم بو بەچاوی من نایە

تو کە رویشتی روح ڵە گیانی من نەما

تو هەر بزانە تازە هیچ کەس بو ڵای من نایە

زیندو نەمێنم گەر ببینم دەستی کەس بێ بە دەستی تو

فکری ئەم روژە وای لیکردومە کە هەناسەی من نایە

بەردی قەبری من بلێن بە یارم کە قەت ماچی نەکات

هەر چەند بزانم کە قەت قەت بەسەر قەبری من نایه

*******

کەس نەزانێ چیە دەردم جگە ڵە خوم و خودا

ساڵ های ساڵە دڵم شکاوە و دەنگی دەر نایە

پێ لەسەر دڵم دامەنێ کە زور لەمێژە سوتاوە جەرگم

حەک نەمێنم بە دونیا کە تا ماوم روژگاری من هەر وایە

*******

ترجمه فارسی:

گُل من تا که دنیا دنیاست اینگونه خواهد بود

بوی تو مانده به دست باد اما برای من نمی آید

گر چه میدانم دنیا پر از دختران زیباتر از تو بود

اما بجز نام تو هیچ نامی بر لبان من نمی آید

شاخ هر فیلی روزی به دست من شکست

اما خاک جان من روزی به دست باد است

نمی خوابم تا که ببینم دوباره مثل سابق چشم تو

بخوابم هم نمی دانم خواب تو چرا به چشمان من نمی آید

تو که رفتی روح هم از جان من پر کشید

تو اما بدان دیگر هیچ کسی بسوی من نمی آید

زنده نمانم اگر ببینم دست تو باشد به دست دیگری

فکر این روز هم کاری کرده با من نفسم در نمی آید

به یارم بگوید که هیچ وقت به سنگ قبرم بوسه نزند

گرچه می دانم که هرگز و هرگز سر قبر من نمی آید

*******

کس نمی داند درد من چیست بجز خودم و خدا

سالهای سال است که دلم شکسته و صدایش در نمی آید

بر روی دلم پا مگذار که دیر زمانیست می سوزد جگرم

زنده نمانم به دنیا چون تا که زنده ام روزگار من همیشه اینگونه خواهد بود

*******

شعر از: مصطفی رسولی

5
تو را با زخمهایم می شناسم
با تولد گاه و بی گاه اشکهایم
با ترک های ناهموارِ دیوار
با چشمهای خستهُ بیمار
با زخم های مانده بر دل
با حرفهای نانوشته ی بسیار
من همانم که خطم بد بود و لکنت بود به زبانم
قایقم را اما جز به دریای چشمان تو هرگز نرانم
خطم بد بودُ می نوشتم همه جا نامت را
تو گرفتی جان منُ من نگرفتم جانت را
دل کنده بود معلمی پیر از درسُ اقبال من
پایم شکسته و زمین هم بزند مرا بال من
گرچه زندگی نکردمُ نچشیدم طعم عاشقی را
نشکستم به درازای عمر خودم قلب کسی را
من یار دگر نگرفتم اما تو برو یار دگر گیر
فقط به جرم گناه من نشکنی قلب کسی را
شعر از: مصطفی رسولی
2
هرچه می جویم نمی یابم او را
نه در میان جاده ایی و نه لابه لای کتابی
نه آن زمان که باران می آید و من تنها به زیر باران هستم
و نه آن زمانی که همه دنیا خواب است و من بیدار هستم
نخوابیدم تا تو را بیشتر دوست داشته باشم
چون می ترسم بخوابم و خواب تو را ندیده باشم
دیگر هیچ پروانه ای به دور هیچ شمعی نمی سوزد
شمع ها فقط در میان کتابها روشن هستند
و پروانه ها شب ها خواب هستند
فانوس پشت فانوس خاموش می شود
و دنیا رو به انتها می رود
می ترسم تو راه جاده را گم کرده باشی
می ترسم تو آمده باشی و من خواب بوده باشم
چگونه بعد از این بیابم تو را!
سلول به سلول تقسیم شده ام ابتدای تمام جاده ها
ولی نمی یابم حوای خودم را!
دوست داشتم از سیبی که حوایم گاز می زند خورده باشم
و به نام عشق از باغ عدن ت رانده شده باشم
من دستم به هیچ درختی و سیبی نمی رسد
تو باید بچینی سیبت را
تا من ببینم پس از آن رویت را
خوابیده در میان آسمان هستی
یا گمشده در میان جاده هایی!
جاده هایی که راهم از آنها نگذشته است!
پایم را چگونه بگذارم که راهم به سوی تو یکی شود؟!
حوای من
اینانی که من دیده ام سیب خور نیستند
یا اگر هم خورده باشند با چاقو پوست آن را کنده باشند!
نه به انتظار لیلایی سرگردان بودم
و نه به دنبال شیرینی گمشده!
من انتهای زمان به دنیا آمدم
اما جایم ابتدای خلقت بود
به نام عشق اکنون گمشده ی دیروزمُ مسافر فردایم
آدم مرا گویند اما چون نمی یابم تو را آبستن حوایم
در چشم من اینک تو آفتاب روشنی هستی
بعد از اینکه تو را زایم پادشاه عالمی هستی
متن از: مصطفی رسولی
2
زندگی دفتر مشقی ست که پایش امضای تو بود
گرچه کوچه سالها خالی از رد پاهای تو بود
مانده ام به یادت،
گرچه پیر گشتمُ سپید موی
تویی که میدانم
جوان مانده ایُ سفید روی
گذشتی از کوچه ها
دوباره دَر بزن!
به خانه ی ما هم ته کوچه
یکبار دیگر سر بزن!
نشانی بگیر از من
تا دوباره یادت کنم
با قامتی شکسته
میان کوچه ها باز هم صدایت کنم
بگویند این پیر که میان کوچه هاست
کِه را فریاد می زند
این چه مجنونیست
که می دَودُ هی داد می زند

می آمدی روزی با هم
غرق بازی می شدیم
روبه روی هم می نشستمُ
با هم موازی می شدیم
چادری گلدار به سر داشتی که ساده بود
کفشهای من هم همیشه خاکیُ پاره بود
تو همیشه کودکانه خنده بر لب داشتی
چشمانی درخشان چُون ستاره
در دل شب داشتی
لی لی کُنان میانِ کوچه رفتیُ
دست تقدیر تو را از من گرفت
قلب من بشکستُ
هزاران بار همیشه دَرد گرفت
درختی که کاشتی میانِ خانه ات قد کشید
پاییز برگهای آن را همیشه به رنگ زرد کشید

اینک اما من
مانده ام به پاییز
گرچه زمستان گشته است
دَرِ خانه ی ما بعد از رفتن تو
زنگ زدهُ همیشه بسته است

کاش روزی میانِ کوچه ها
دوباره پیدا شوی
دوست می دارم
برای یک پیر تنها
چیزی شبیه یک رویا شوی

دست من بود کودک می شدم
تا نروم بیشتر از این به جلو
من که دل نسپردم به کسی
تو هم به من می باختی دوباره دلُ
من و دل منتظر روز وصالت میان کوچه هایم
حیف ماندیم به گذشتهُ سالهاست که از تو جدایم

شعر از: مصطفی رسولی
1
همه دنیا از آنِ تو
همه آنچه که در آن است
همه آنچه که بال و پَر دارد
همه آنچه که در بوستان است
همه آنچه که می خوانی
همه آنچه که می دانی
همه آنچه که می بینی
و آن گلهایی که می چینی
همه آنچه که می بارد
همه آنچه که می روید
همه آنچه که لب خواند
همه آنچه که دل گوید
همه آنچه که می بویی
همه آنچه که می جویی
همه دریا از آنِ تو
با موجهای خروشان و زیبایش
از امتداد هر ساحل
تا اعماق هر دریا
با تمام ماهیها و صدف هایش
همه افلاک از آنِ تو
همه آنچه که در خود داشت
همه آنچه که نورانیست
همه آنچه که پُر از نور است
همه عشق ها از آنِ تو
با تمام روزها و شبهایش
با تک تک اشعار هر شاعر
و با انبوه واژه های زیبایش
همه جنت از آنِ تو
همه آنچه که آدم دید
و آن سیبی که حوا چید
خدا مانده نگو یادم رفت
که در انتها او هم باشد از آنِ تو
تو باید پادشاه باشی
پادشاه تمام این دنیا
نشسته بر عرش هر کشتی
ناخدای اقیانوس و هر دریا
نمی خواهم بیش از این هرگز
چه در خواب و چه در رویا
چه روزهایی که روشن نیست
چه وقتهایی که قسمت نیست
باید که دست تو گیرم
تا اون روزی که میمیرم
نمی خواهم بگویند که قسمت نیست
چون روشنی هر روز من بی تو
چیزی جز ظلمت نیست
متن از: مصطفی رسولی
0
نگاه خسته ام را داد بر باد
شبی از روی ترحم مرا فرمودی
از روز ازل با تو سخن گفته ام
بی اذن تو من کی به کفن خفته ام
شعر مرا جز تو نخواند کسی
نام مرا جز تو نداند کسی
گر قلمم نام تو تنها نوشت
رخ بنما تا روی تو پیدا کنم
بنده ی زلف تو شدم تا سما
مرا حاشا کنی
محال است بیابم تو را
دلم شهریست زیر آب
که رو برگردانده از مهتاب
نه هر شب باد می آید
نه چشمم خواب می آید
تو را می جویم ای جان
میان ماهی و مرجان
چرا نمی بینی که تنهایم
هرجایی که بگویی میایم
شعر خاموشم و سوزاندی تمام مسکنم را
گوش بستی تا سپس نشنوی سخنم را
گل من
مشکل من
ساحل من
سالهاست عشق خانه کرده در دلم
اما یار به خانه ام نیست
شهره ی عالم شدم
اما تو نمی دانی چرا
شعرهایم بر لبان دنیا رود
اما تو نمیخوانی چرا