پیرمرد و کوچه ها...
زندگی دفتر مشقی ست که پایش امضای تو بود
گرچه کوچه سالها خالی از رد پاهای تو بود
مانده ام به یادت،
گرچه پیر گشتمُ سپید موی
تویی که میدانم
جوان مانده ایُ سفید روی
گذشتی از کوچه ها
دوباره دَر بزن!
به خانه ی ما هم ته کوچه
یکبار دیگر سر بزن!
نشانی بگیر از من
تا دوباره یادت کنم
با قامتی شکسته
میان کوچه ها باز هم صدایت کنم
بگویند این پیر که میان کوچه هاست
کِه را فریاد می زند
این چه مجنونیست
که می دَودُ هی داد می زند
می آمدی روزی با هم
غرق بازی می شدیم
روبه روی هم می نشستمُ
با هم موازی می شدیم
چادری گلدار به سر داشتی که ساده بود
کفشهای من هم همیشه خاکیُ پاره بود
تو همیشه کودکانه خنده بر لب داشتی
چشمانی درخشان چُون ستاره
در دل شب داشتی
لی لی کُنان میانِ کوچه رفتیُ
دست تقدیر تو را از من گرفت
قلب من بشکستُ
هزاران بار همیشه دَرد گرفت
درختی که کاشتی میانِ خانه ات قد کشید
پاییز برگهای آن را همیشه به رنگ زرد کشید
اینک اما من
مانده ام به پاییز
گرچه زمستان گشته است
دَرِ خانه ی ما بعد از رفتن تو
زنگ زدهُ همیشه بسته است
کاش روزی میانِ کوچه ها
دوباره پیدا شوی
دوست می دارم
برای یک پیر تنها
چیزی شبیه یک رویا شوی
دست من بود کودک می شدم
تا نروم بیشتر از این به جلو
من که دل نسپردم به کسی
تو هم به من می باختی دوباره دلُ
من و دل منتظر روز وصالت میان کوچه هایم
حیف ماندیم به گذشتهُ سالهاست که از تو جدایم
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: جمعه , 03 اسفند 1397 (02:16)
- گزارش تخلف مطلب