این گونه باید زیست...
این گونه باید بود
به پاکی زلال یک رود
دلم هر دم به پیشواز تو آید
که بنوشی جرعه ای از جام من شاید
این گونه باید ساخت
در میان چشمان تو کاخ
خاری کوچک نیش زند به دستهایم
تا بشنوم از اندک درد من می گویی آخ
این گونه باید دید
تو را در حال چیدن سیب
ببوسی لبهایم تا بگیرد رنگ لبهایت
که بسوزاند مرا گرمی نفسهایت
این گونه باید ماند
که جانم بسته به نفس هایت
اجل هم بگیرد جانانم را
دگر کسی هرگز نمی گیرد جایت
این گونه باید زیست
بمانیم با هم تا زندگی تمام شود
تو در من باشیُ من در تو باشمُ
دنیا محو تماشای این بی انتها شود
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: یکشنبه , 16 تیر 1398 (23:32)
- گزارش تخلف مطلب