دل نمی دانست به سینه است گفتم و نشانش دادم
در میکده و مسجد و میخانه مرا یاد نکردند
بر من آب بستن و کویر سینه ام آباد نکردند
هر در که زدم سنگ زدن به خانه راه ندادن
راه پرسیدم از هر که آمد لیک نشان ندادن
خندید تکان داد سر وقتی عشق من به خود دید
خطا کردم توبه مرا دید و گناه من دیگر نبخشید
یک جامه بیش نداشتم جامه ام بر تن پاره می دید
دیده ام رفت عالم سفید به روز هم سیاه می دید
دیگر نگاه کس نکنم تا که سرم همش به زیر است
از که پرسم بگوید به جوانی دل من چرا که پیر است
دل نمی دانست به سینه است گفتم و نشانش دادم
عاشقی نمی دانست صدشمع سوختم تا یادش دادم
کودکی و جوانی هر دو رفتن چه زود پیری آمد
مصطفی پیر شدی زلیخای تو دیگر هرگز نیامد
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: سه شنبه , 04 مهر 1396 (10:27)
- گزارش تخلف مطلب