انتهای کوچه ها...
اسم تو مانده همانند قلبم بر در و دیوار خانهها
تا که روزی برگردی دختر زیبا از انتهای کوچهها
من سراغ تو گرفتم از باد و بهار و هر نسیــم
گویند سالهاست رفته ای اندر میان افسانهها
کاش مثل زنگ تفریح می آمدی دوباره کنارِ پنجره
آه نمی دانی مگر، نوشته ام برای تو هزاران نامهها
*******
دیریست که بی تو گذرم نمی افتد از کوچهها
نیست کسی چشم انتظار من در این خــانهها
تا چشــم تو بود و آن پنجره و آن شور و حال
تو رفتی و کودکیهایم مانده در آن حس و حال
یا که پیغامی بده از خودت، یا که برگرد و ببین
جز تو آخر کس جوابی ندارد بر این همه سوال
*******
تو طلوع کن مثل خورشید و بچرخ چون ماه
جز تـــو کس ندیده بر لبانم بنشیند هیچ آه
و شبی پای بنه بر زمین و بگرد دور هر شهر
حیف است روی تو باشد میانِ آب هر چـاه
قامت تو اگر بیفتد بر دروازهی خانه و در اتاقم
دگر از همه عالم روی گردانم و به روی تو بتابم
*******
در میان عاشقان خود به من هــــم روی کن
این من دیوانه را به عشق خود هم خوی کن
من ندارم یک ستاره در میان هفت آسمــان ولی
روی تو دیدم بر دل هر آینه پس مرا هم هوی کن
*******
ما زاده شدیم دور از تــــــــو و به عشق تو بمیریم
نه اینکه دست تو را رها کنیم و دست غیرِ تو بگیریم
در ما نیست که دگر بی روی تو آرام بگیریم
تا روی تو نبینیم محال است هرگـــز بمیریم
تو همانی که بر سر سفره ات برای من چایی می ریخت
چشمهـــــا را بیا ببندیم تا دست هم را دوباره بگیریم
*******
دل هــــــوس یاد تو کرده، نظری کن
گر جاده بی خطر نباشد هم خطری کن
من نشستم به انتهای جاده که تـو باز بیایی
هر کس بگذرد از این جاده تو هم گذری کن
رفیقان همه رفتند و سر و ســـــامان گرفتند
من ماندهام ای دوست تنها، تو هم فرجی کن
*******
آسمانِ هر شب و روزم رنگِ چشمان تــو است
خلقت من بعد از خدا هم کارِ چشمان تو است
خود نمی دانی بسی با تــو زیستهام اما جا ماندم ز تو
کار دنیا را ببین خانهام ویرانُ قلبم همیشه آبادِ تو است
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: سه شنبه , 02 مرداد 1397 (13:01)
- گزارش تخلف مطلب