مسکنم را
نگاه خسته ام را داد بر باد
شبی از روی ترحم مرا فرمودی
از روز ازل با تو سخن گفته ام
بی اذن تو من کی به کفن خفته ام
شعر مرا جز تو نخواند کسی
نام مرا جز تو نداند کسی
گر قلمم نام تو تنها نوشت
رخ بنما تا روی تو پیدا کنم
بنده ی زلف تو شدم تا سما
مرا حاشا کنی
محال است بیابم تو را
دلم شهریست زیر آب
که رو برگردانده از مهتاب
نه هر شب باد می آید
نه چشمم خواب می آید
تو را می جویم ای جان
میان ماهی و مرجان
چرا نمی بینی که تنهایم
هرجایی که بگویی میایم
شعر خاموشم و سوزاندی تمام مسکنم راگوش بستی تا سپس نشنوی سخنم را
گل من
مشکل من
ساحل من
سالهاست عشق خانه کرده در دلم
اما یار به خانه ام نیست
شهره ی عالم شدم
اما تو نمی دانی چرا
شعرهایم بر لبان دنیا رود
اما تو نمیخوانی چرا
تاریخ: جمعه , 19 بهمن 1397 (01:25)
- گزارش تخلف مطلب