میدانم روزی می آید که می آیی!
37 سال از زندگی من گذشت! 13505 شبانه روز از روزی که به دنیا اومدم! دیگران می گویند پیر شدم، ولی من زمانی پیر میشم که دوست داشتن یادم بره! دوست داشتن تو یادم بره! آنزمانی که دوست داشتن تو یادم بره نفس کشیدن هم یادم میره! پس بعد از تو هرگز نمی توانم زنده باشم! سالها از زندگی من گذشت و چه دیر فهمیدم که جز تو نباید کسی را دوست میداشتم! کاش همان لحظه ای که چشمم به دنیا باز می شد اسم تو را در گوش من زمزمه می کردن! تا از همان کودکیهایم بدانم روزی تو می آیی! من در میان سالی ام عاشق تو شدم آنزمان که تو در اوج جوانی و زیبایی بودی! ولی میدانی! دنیا همین چند صباحی که آمده و می آید و می رود نیست! یک جای دیگری هم هست به نام بهشت که مرا جز به عشق تو آنجا راه نمی دهند! تو را برگزیدم که بهشت را هم فقط با تو و برای تو باشم! تو اولین و آخرین چیزی هستی که از خدا می خواهم! چه به دنیایی که نصف عمرم گذشت و چه به آخرتی که اکنون مسافرش هستم و انتظار مرا می کشد! من می گویم روزی که اسم تو از یاد من بره آنروز پایان جهان است! شاید من ارزش دوست داشتن را نداشته باشم ولی دوست داشتنت را خوب میدانم! از همین جا تا هر آنجای که تو بخواهی آمده ام که تو را دوست داشته باشم! شبهایی را می بینم که تو در بستر خود آرام گرفته ای و من کنار بستر تو بیدارم و خوابیدن تو را نگاه می کنم! من پرستار شبهایی هستم که تو بیماری و در بسترت آرام و قرار نداری! من آرامش شبهای تو می شوم! من قرار بیقراری های تو می شوم! چه حس قشنگیست تو در آینه اتاق من باشی! به شوق آن روز آینه اتاقم را هر روز تمیز می کنم! میدانی من آدم رویا پرداز و خیال انگیزی نیستم فقط میدانم روزی می آیی و من هستم که انتظار تو را بکشم! زنده ام که بیایی! پس تو که اکنون میدانی من به انتظار تو نشسته ام! به دیدار من بیا شاید فردا خیلی دیر باشد!
متن از: مصطفی رسولی
تاریخ: شنبه , 18 شهریور 1396 (02:55)
- گزارش تخلف مطلب