دوش با یاد تو تا به سحر خواب نرفتم!
از من گذشتی تا از تو و یادت همیشه بگذرم
بعد از تو جز خدا کس نداند چه آمد بر سرم
چه گویم که می سوزدُ همی آید بوی جگرم
رو برگرداندم از آسمانُ زمین را فقط بنگرم
نمی دانم شب کدام است و چه روزی آمده
تو بگو به جهان ماندهُ عمرش پایان نیامده
به تو که فکر کنم عمر به پایان نرسد
انگار کسی نیست با بهار از راه برسد
تو جوانیُ اما آینه من شکستهُ ندانم که پیرم
من آنم که نروم ز کوی تو تا اجل بیایدُ بمیرم
تهیدست ماندم و نگرفتم کامی ز وجودَت
می سوزم یک عمر اما دم نزنم ز نبودَت
دوش با یاد تو باز تا به سحر خواب نرفتم
آنقدر چشم بستمُ باز گشودم تا از دنیا رفتم
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: سه شنبه , 14 فروردین 1397 (03:31)
- گزارش تخلف مطلب