امروز پنجشنبه 29 آذر 1403 http://sher.cloob24.com
3
نمی‌دانم چگونه‌ست که سالهاست خواب کوچه‌ای را می‌بینم که سالها قبل در یکی از خانه‌های کوچکش به دنیا آمدم!
با اینکه سالهاست از آن کوچه رفته‌ایم ولی باز هم خواب کوچه‌ی بازیهایی کودکیهایم را می‌بینم!
و من و تو تنها در میان کوچه بودیم!
هیچ وقت حس نکردی همیشه وقتی از کنارم رد می‌شدی به احترام تو قدمهایم را کوتاه‌تر بر میداشتم!
خیلی چیزها را تو نمی‌دانی و خیلی چیزها را هم من نمی‌دانم!
تو نمی‌دانی من چقدر دوستت داشتم و تمام آن شعارهای روی در و دیوار کوچه را شبانه وقتی تو خواب بودی من می‌نوشتم!
تو فقط روز بعد با تعجب به نوشته‌های روی در و دیوار نگاه می‌کردی!
هیچ وقت از خودت پرسیده بودی آه که اینها را برای من نوشته؟!
و باز هم تو نمی‌دانی همیشه به شوق دیدار تو موقع فوتبال توپ را به حیاط خانه شما پرتاب می‌کردم!
در حالیکه من بهترین بازیکن فوتبال مدرسه بودم وقتی توی کوچه فوتبال بازی می‌کردیم هر چی فوتبال بلد بودم یادم می‌رفت!
همیشه بچه‌هایی دیگه بهم می گفتن
مصطفی دروازه که اینجاست تو چرا پاهات انقد کجه!
مگه فوتبال بلد نیستی؟!
چرا شوت‌های تو همیشه به هوا میره؟!
خودت باید بری و در بزنی و توپ مارو دوباره پس بگیری چون خودت اینکارو کردی!
و کسی نمی‌دانست من از خدایم بود زنگ خانه‌ی شما را بزنم و تو در را به روی من باز کنی و من خیره در چشمهایی تو گردم!
ببخشید باز هم توپ ما افتاده توی حیاط خانه‌ی شما!
اجازه‌ست برم توپم رو بردارم؟!
و تو غافل از همه جا می‌گفتی اشکالی نداره خودت رو ناراحت نکن می‌تونی بری توپت رو برداری!
و من هم هرگز نمی‌دانم آیا تو هم آنگونه که من تو را دوست داشتم مرا دوست میداشتی یا نه!
شاید خدا قیامت را برای این آفریده باشد که پاسخی باشد بر تمام ندانسته‌ها!
بر تمام سوالهایی بی‌جواب!
بر تمام دوست داشتن‌هایی که از قفسه سینه بیرون نرفت و کسی جز خودش نفهمید!
و من دوست دارم قیامتی باشد و اولین چیزی که می‌خواهم بدانم این باشد،
تو هم مرا همانگونه که من تو را دوست داشتم دوست میداشتی؟!
چون من بارها حس دوست داشتن را در چشمهایی کوچک تو خوانده بودم ولی هیچ وقت دلم نیامد ازت بپرسم!
گرچه نمی‌توان دوباره کوچک شد ولی می‌شود باز هم مثل کودکیهایم تو را دوست داشته باشم!
آخر میدانی!
حس می‌کنم وقتی کودک بودم تو را بیشتر دوست داشتم!
کاش دوباره کودک می‌شدم!
شاید تو فراموش کرده باشی ولی من هرگز فراموش نخواهم کرد، تو یکبار برای من در میان کوچه سیب پرتاب کردی!
اکنون بعد از سالهاست که می‌دانم سیبی که تو آن روز برای من پرتاب کردی از باغ بهشت چیده بودی!
تو مرا با تمام کودکیهایم آدم دانستی چون تو هم با تمام کودکیهایت چیزی جز حوا نبودی!
در ته این کوچه بن بست خانه ی ما و شما بود
به هر لحظه دلم به هوای دیدار تو در کوچه رها بود
سالها گذر از کوچه ای کردم که بوی تو می داد
حال که گذشته از که بپرسم راه کوچه کجا بود
خواب تو دیدم به شبی باز میان کوچه نشستی
آن شب به خوابم ته کوچه خدا همسایه ما بود
نگنجد به یک شعر و غزل آنچه به خواب تو دیدم
چون خدا بود به خوابم دگر کس نگوید کِ گناه بود
چون شاهد من بود بر این خواب خدایم
اسم من هم انگار بر سرِ زبان شما بود
خداحافظ کوچه‌ی بن بست
نویسنده: مصطفی رسولی
تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه