امروز پنجشنبه 06 دی 1403 http://sher.cloob24.com
0

تا لب سرخ تو دارد تب حوایی را

 

آدمی نیست که نشناخته رسوایی را

 


یوسف مصر دلش شور تو را خواهد زد

 

تو اگر کوک کنی ساز زلیخایی را

 


باید از هرچه دوات است سیامشق کند

 

میرعماد آن خط ابروی چلیپایی را

 

با چه حالی به تماشا بنشینم امشب

 

این به هم ریخته گیسوی تماشایی را

 

تو اگر لطف کنی چند غزل بنشینی

 

مفتخر می‌کنی امشب من و تنهایی را


«حسین زحمتکش»

0

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

 

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست

 


به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

 

شبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست

 

من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

 

میان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست

 

نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

 

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست

 

بگیر از لب داغم دو بیت بوسه ناب

 

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست

 


برای من قفس از بازوان خویش بساز

 

که از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست

 


تو آسمان منی؛ جز پناه آغوشت

 

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست

 
«تکتم حسینی »

0

هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست

 

چشمم به دنبال ِ نگاه ِ این و آن نیست

 

 

چندیست حالم را نمی پُرسی و دانم

 

لطفت به من حتّی به قدر ِ دیگران نیست

 

 

در سر اگر باشد هوای دختر ِ خان

 

هرگز رعیّت زاده را ترسی ز خان نیست

 

 

با من غریبی می کنی و سر گِرانی

 

در پیش ِ نا اهلان ولی نازت گِران نیست

 

 

فکر ِ سرت را خواندم از نوع ِ نگاهت

 

لطفا مودّب باش، این طرز ِ بیان نیست

 

 

دل پیش ِ شاعر حُرمتی دارد وگرنه

 

شاعر برای دل ربودن ناتوان نیست!

 

 

هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی

 

چشمم حریف ِ گریه های بی امان نیست

 

 

حال ِ دلم، حال ِ پلنگی مست و وحشیست

 

افسوس ماهی بر زمین و آسمان نیست!

 

«مازیار نظری»

0

تو غلط می کنی این گونه دل از ما ببری

 

سر خود آینه را غرق تماشا ببری

 

 

مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم

 

گور بابای دلی را که به اغوا ببری

 

 

چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟

 

به چه حقی مثلاً شهرت لیلا ببری؟

 

 

به من اصلاً چه که مهتابی و موی تو بلند

 

چه کسی گفته مرا تا شب یلدا ببری؟

 

 

بخورد توی سرم پیک سلامت بادت

 

آه از دست شرابی که تو بالا ببری

 

 

زهر مار و عسل، از روی لبم لب بردار

 

بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری

 

 

کبک کوهی خرامان! سر جایت بتمرگ

 

هی نخواه این همه صیاد به صحرا ببری

 

 

آخرین بار ِ تو باشد که میآیی در خواب

 

بعد از این پلک نبندم که به رویا ببری

 

 

لعنتی! عمر مگر از سر راه آوردم

 

که همه وعده ی امروز به فردا ببری

 

 

این غزل مال تو، وردار و از اینجا گم شو

 

به  درک  با  خودت  آن  را  نبری یا ببری

 

 «شهراد میدری»

0

بی تفاوت می نشینیم از سر اجبارها

مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار"ها

خانه هم از سردی دلهای ما یخ میزند

در سکوت ما، صدا می آید از دیوارها

هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی

حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها

دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون

"دوستت دارم" شده قربانی تکرارها

خنده های زورکی را خوب یادم داده ای

مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها!

گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!

بغض کردم، خود خوری کردم، نگفتم بارها

 «سید تقی سیدی»

0

به من یک فرصتی بده

شاید مرا دوست بداری

روزی که تشنه می شویی

لبهای مرا باز هم بوس بداری

بر بستر مرگ که جانم می ستانن

در آغوش بگیری و به هوش بیاری

شعر از: مصطفی رسولی

0

من طلسم

هر چه دادن باختم

کاش باشد دنیایی که انتظارش می کشم

گر بگیرند بیشتر از اینان ز من

کاش بگذارند بماند

دنیایی که با تو در ذهنم ساختم

ذره ذره کم می شود ای ماه من از پیکرم

هیچ گر نماند ز جسمم

ذره ای هم نماند بعدِ تو ز من

متن از: مصطفی رسولی

0

بسرم دادی خیالی کاتی دەبووم

دەمی رەنگاوڕەنگی مستی و بی خبری 

لە بەهەشتی بیری لاوی، دیم و دەچم

هر ئەبیستم دەنگی نوشان و شەکری

سەرەروم، سەرەروی دلەکەی بە شرارم 

ئەگریم بە هەوای گولی سەوزە بەهارم

دلی بی خم بە سەما لە چەمەن و باخا لە چەما

تمنم چ بە داخم ئروی تو، چەمەن و گول و باغی منی

لەسەر ئەو حەوزەی زەریفی بیرەوەری

ئفری مەلی گیانی تاسم، بو سفری

لە خەیاتەی خالی گیرا، بەندی دلم 

لە ئەوینە تان و پوی، ژینی بشری

1

ما را مترسان که از مرگ نهراسیم

گر عمری پرستیدی تو بتهای خیالی

ما غیرِ خدا اما کسی را نشناسیم

دست ما نشکانید که پا در ره تغییر نهادیم

با هر روزنه ای که ما را از این ذلت برهاند

حجاب غلط از تن درآریمُ پشت سر هم ایستادیم

امید نهادینه شده که چون برخیزیم طوفان به ره افتد

با تیر زمین گر بزنید خط مقدم ما را

کودکی برخیزدُ انبوه جماعتی پشت سرش افتد

خود را برهانید از این جهل

یا گردن بزنید ما را به جوانی

تا به پیری عصا به دست نگیریم

مپندارید چون ساکت نشسته ایم، سر به زیریم

گر بایستد آدمی با دستهای گره کردهُ بزند فریاد

دختری با تار مویی هم بتواند بزند گردن جلاد

شعر از: مصطفی رسولی

0

تکه نانی که می خوریم

با مورچه ها سهیم هستیم

به جهان زییایی بیشمار است اما

ما گوشه ی تاریکی از زمین هستیم

گویند کسی آید که می گیرد حق مارا

اما

قبل از آمدن او

همه ی ما رفتنی هستیم...

شعر از: مصطفی رسولی