امروز یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 http://sher.cloob24.com
0
اینجا ته قصه ی
داستانیست که آغاز شد
جایی نمی برد پایم مرا
تا آغوش تو به رویم باز شد
تا نوشتم نام تو در دفترم
موهای تو در دستان من ناز شد
لحظه ای کوتاه نشستی پیش من
آنزمان بود که جسمم در کنار قلب تو تراز شد
روح و جان افتاده چون شیشه ای در دستان تو
باور می کنی بعد از تو پایم به هر میخانه ای باز شد؟!
شعر از: مصطفی رسولی
1
دلتنگ توام بسیار
اگر حال مرا می پرسی
مانده ام به جاده ها
اگر جای مرا می پرسی
هر چه گفتم نیست جز تو
کسی که دستش گیرم
سیه شده روزگارانم
اگر فال مرا می پرسی
با پیراهنی از تو
گفتم پیدا کنم جایت را
مویم سپید گشته
اگر پایان مرا می پرسی
یک خانه بود که دگر نیست
آنجا که می داد بویت را
تنها چون خدایم اکنون
اگر نشان مرا می پرسی
پر از چین شد همه پیشانی
سالهاست نمی خندم
بمیرم هم نمیدانی
اگر انتهای مرا می پرسی
شعر از: مصطفی رسولی
0
دلتنگ توام
با این که خیس بارانم
دوباره برگردی اگر پیشم
تورا از خود نمی رانم

کاش ذره ای بودم
نشسته روی لبهایت
گیرم مرا هم برنجانی
باز هم پیش تو می مانم

*******

مرا با یاد تو زایید مادرم دیروز
و اسم تورا در گوش من گفتند
از آن پس دنبالم توام عمریست
پرسیدند محبوب تو نامش چیست؟
منم اسم تو را گفتم

شعر از: مصطفی رسولی
0
مرنجان بیش از این مارا
که بین من و توست کوهی
چیزی نمانده از جانم
انگار تو عمر نوح داری گویی

مرنجان بیش از این مارا
که صبرم بیش از اینا نیست
شماری اگر دردهایم را
به هرکس رهگذر باشد
از دردهای من گویی

مرنجان بیش از این مارا
که من درسهامو پس دادم
نگرفتم جز دستانت تو هرگز
دستان هرکسی را پس دادم

مرنجانُ ببین حال و روز من
خواب بودم رفتی از پیشم
تو رفتیُ همه رفتن
سقط شد نسلُ کیشم
شعر از: مصطفی رسولی
0
بی تفاوت به حال منی
یاد توام تا زنده ام
اما
تو بی خیال احوال منی
تا چشم می بندم
تو در ذهنم مجسم می شوی
هر چه جمع می بندم تو را با خودم
تو تفریقِ منُ دورتر از من می شوی
زنده ام اما نازنین
این چه وضع زندگیست
فصل ها می گذرند دلدار من
اما
چون نباشی نزدیکتر از تو به من
پایان زندگیست!
شعر از: مصطفی رسولی
0
من از تو نمیخوام یاد من بیفتی
چشماتو ببندی با وجدانت در بیفتی
نمیخوام بباری چون من زیر باران
دردهای من بی تو شده بیش از هزاران
چه می کنی بدانی یاد توام همیشه
تو هم یاد من بیفتی چیزی ازت کم نمیشه
سالها گذشته با این که دو روزه
دلم به حال خودم خیلی می سوزه
بی تفاوت شدی به روزگارم
منی که جز تو کسی رو ندارم
دردام زیاده
چون نامم برده ای از یاد
آرزویم جز این نباشد
نوازش کنم موهایت را چون باد
شعر از: مصطفی رسولی
0

زندگیم سراسر پر از تکرار بود

حرفهای ناگفته ام بسیار بود

با سن و سالی کمتر از انگشتان دست

پینه های دست من در کودکی بسیار بود

ترس از تنهایی مردی ناگهان رمق از من گرفت

می دویدم در میان جاده هایی که ناهموار بود

پر ز چین صورت شدُ جوانی من گذشت

اشک ریختم بر عمری که چون زهر مار بود

نقطه ته خط، پیر گشتمُ بیمارم کنون

مرگ در عمر بی مقدار من بیشتر از یکبار بود

شعر از: مصطفی رسولی

0
بودم زمانی
ساکت و غمگین
شبیه برکه ی آبی
خجل بودم
مثال بید مجنونی
نبودم یاد کس هرگز
نمی دیدم
جز نگاه آسمانی را
بسیار بودن عابران اما
نگاه کس نمی کردم
اما آمد روزی دختری
نشست در کنار من
با دستهای کوچکش
کنار زد سیاهی را
و نگاه او در من افتاد
و من لبریز او گشتم
اگر نباشد قطره ی آبی
از این پس در وجود من
که ببیند در من رویش را
بگوید تا بداند او
بعد مرگ هم عاشق اویم
شعر از: مصطفی رسولی
2
گر یاد تو پیرم نکند به جوانی
یاد تو بمانم اگر تو یاد من نمانی
حیف است با این همه عمری که خدا داد
دستت به جهانی دگر ز دست من بستانی
چون قطره ی آبی که بشکند سنگ بزرگی
ترسم که با سنگ غمت مرا ز کوچه ات برانی
یکبار دگر بگذرم از کوچه ای که تو را به خود دید
جانم نگرفت ملک الموت اما تو جان من بستانی
بسیار تکیه داده بودم به عصایم در عالم پیری
بر سنگ قبرم بنهان شاخ گلی تا قلب من نشکانی
حیف است با این همه تکرار مداوم
قیامت که شود مرا به سوی خود نخوانی
شعر از: مصطفی رسولی
0
کودک بودمُ پایم نمی کشید تنم را
بیلی در دستانم خم کرده بود کمرم را
زمان تاختُ نفهمیدم چگونه گذشت
نه کودکی کردمُ نه لذتی بردم از جوانی