برکه ی آب
بودم زمانی
ساکت و غمگین
شبیه برکه ی آبی
خجل بودم
مثال بید مجنونی
نبودم یاد کس هرگز
نمی دیدم
جز نگاه آسمانی را
بسیار بودن عابران اما
نگاه کس نمی کردم
اما آمد روزی دختری
نشست در کنار من
با دستهای کوچکش
کنار زد سیاهی را
و نگاه او در من افتاد
و من لبریز او گشتم
اگر نباشد قطره ی آبی
از این پس در وجود من
که ببیند در من رویش را
بگوید تا بداند او
بعد مرگ هم عاشق اویم
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: دوشنبه , 30 تیر 1399 (23:59)
- گزارش تخلف مطلب