امروز یکشنبه 09 اردیبهشت 1403 http://sher.cloob24.com
0
شوق پر کشیدن است در سرم قبول کن

 دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن

 

 

اینکه دور دور باشم از تو نبینمت

 جا نمی شود به حجم باورم قبول کن

 

 

گاه پر زدن در آسمان شعرهات را

 از من - از منی که یک کبوترم قبول کن

 

 

در اطاق رازهای تو سرک نمی کشم

 بیش از آنچه خواستی نمی پرم قبول کن

 

 

قدر یک قفس که خلوتت بهم نمی خورد

 گاه نامه می برم - میاورم - قبول کن

 

 

پاکم آنقدر که آسمان صاف تیرماه

با تو چشم پاک یک برادرم - قبول کن

 

 

هی نگو که عشقمان جداست شعرمان جداست

بی تو من نه عاشقم نه شاعرم قبول کن

 

آب...

 

وقتی آب این قدر گذشته از سرم

 من نمی توانم از تو بگذرم قبول کن


«مهدی فرجی»

0

تا تو نگاه می کنی کارمن آه کردن است

 

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

 

 

شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است

 

روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است

 

 

متن خبر که یک قلم،بی تو سیاه شد جهان

 

حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است

 

 

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم

 

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

 

 

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی

 

لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

 

 

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن

 

چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

 

 

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی

 

از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

 

 

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه

 

سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

 

 

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟

 

این هم اگرچه شکوه شحنه به شاه کردن است

 

 

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

 

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

 

 

 

بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را

 

کوزه آب زندگی توشه راه کردن است

 

 

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم

 

بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است

 

«شهریار»

 

0
بین گیسوی تو هم گل های شب بو لازم است؟!

 

 توی دستان تو هم آیا النگو لازم است؟!
 

 

 تا شود توصیف چشم و گونه و لب های تو

 

 باغی از بادام و سیب و آلبالو لازم است
 

 

 بس ظریفی نووک انگشتم خراش ات می دهد

 

 تا کنم لمس تن نازت پر قو لازم است

 

 
 چشم زن های عرب هم مثل چشمان تو نیست
 

 

در رقابت با نگاهت چشمِ آهو لازم است
 

 

 شاعرک ها طبع شان لال است از توصیف تو

 

 بَهرِ تو صد "منزوی"ْ مردِ غزلگو لازم است
 

 

 تُرْش رویی هم بکن شیرین عسل بانوی من
 

 

گاه گاهی قاطی فالوده لیمو لازم است


«کنعان محمدی»

0

تا لب سرخ تو دارد تب حوایی را

 

آدمی نیست که نشناخته رسوایی را

 


یوسف مصر دلش شور تو را خواهد زد

 

تو اگر کوک کنی ساز زلیخایی را

 


باید از هرچه دوات است سیامشق کند

 

میرعماد آن خط ابروی چلیپایی را

 

با چه حالی به تماشا بنشینم امشب

 

این به هم ریخته گیسوی تماشایی را

 

تو اگر لطف کنی چند غزل بنشینی

 

مفتخر می‌کنی امشب من و تنهایی را


«حسین زحمتکش»

0

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

 

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست

 


به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

 

شبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست

 

من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

 

میان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست

 

نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

 

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست

 

بگیر از لب داغم دو بیت بوسه ناب

 

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست

 


برای من قفس از بازوان خویش بساز

 

که از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست

 


تو آسمان منی؛ جز پناه آغوشت

 

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست

 
«تکتم حسینی »

0

هر چند چشمت با نگاهم مهربان نیست

 

چشمم به دنبال ِ نگاه ِ این و آن نیست

 

 

چندیست حالم را نمی پُرسی و دانم

 

لطفت به من حتّی به قدر ِ دیگران نیست

 

 

در سر اگر باشد هوای دختر ِ خان

 

هرگز رعیّت زاده را ترسی ز خان نیست

 

 

با من غریبی می کنی و سر گِرانی

 

در پیش ِ نا اهلان ولی نازت گِران نیست

 

 

فکر ِ سرت را خواندم از نوع ِ نگاهت

 

لطفا مودّب باش، این طرز ِ بیان نیست

 

 

دل پیش ِ شاعر حُرمتی دارد وگرنه

 

شاعر برای دل ربودن ناتوان نیست!

 

 

هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی

 

چشمم حریف ِ گریه های بی امان نیست

 

 

حال ِ دلم، حال ِ پلنگی مست و وحشیست

 

افسوس ماهی بر زمین و آسمان نیست!

 

«مازیار نظری»

0

تو غلط می کنی این گونه دل از ما ببری

 

سر خود آینه را غرق تماشا ببری

 

 

مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم

 

گور بابای دلی را که به اغوا ببری

 

 

چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم؟

 

به چه حقی مثلاً شهرت لیلا ببری؟

 

 

به من اصلاً چه که مهتابی و موی تو بلند

 

چه کسی گفته مرا تا شب یلدا ببری؟

 

 

بخورد توی سرم پیک سلامت بادت

 

آه از دست شرابی که تو بالا ببری

 

 

زهر مار و عسل، از روی لبم لب بردار

 

بیخودی بوسه به کندوی عسلها ببری

 

 

کبک کوهی خرامان! سر جایت بتمرگ

 

هی نخواه این همه صیاد به صحرا ببری

 

 

آخرین بار ِ تو باشد که میآیی در خواب

 

بعد از این پلک نبندم که به رویا ببری

 

 

لعنتی! عمر مگر از سر راه آوردم

 

که همه وعده ی امروز به فردا ببری

 

 

این غزل مال تو، وردار و از اینجا گم شو

 

به  درک  با  خودت  آن  را  نبری یا ببری

 

 «شهراد میدری»

0

بی تفاوت می نشینیم از سر اجبارها

مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار"ها

خانه هم از سردی دلهای ما یخ میزند

در سکوت ما، صدا می آید از دیوارها

هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی

حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها

دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون

"دوستت دارم" شده قربانی تکرارها

خنده های زورکی را خوب یادم داده ای

مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها!

گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!

بغض کردم، خود خوری کردم، نگفتم بارها

 «سید تقی سیدی»

0

به من یک فرصتی بده

شاید مرا دوست بداری

روزی که تشنه می شویی

لبهای مرا باز هم بوس بداری

بر بستر مرگ که جانم می ستانن

در آغوش بگیری و به هوش بیاری

شعر از: مصطفی رسولی

0

من طلسم

هر چه دادن باختم

کاش باشد دنیایی که انتظارش می کشم

گر بگیرند بیشتر از اینان ز من

کاش بگذارند بماند

دنیایی که با تو در ذهنم ساختم

ذره ذره کم می شود ای ماه من از پیکرم

هیچ گر نماند ز جسمم

ذره ای هم نماند بعدِ تو ز من

متن از: مصطفی رسولی