تبری افتاده بر پیشانی من...
ندیدی مرا در آینه هرگز
تبری افتاده بر پیشانی من
عصایی گرفته دستانم را
پُر شده آینه از پیری من
تَرک افتاده دیوار اتاق از تنهایی
خانه تاریک شد از این همه درد
بعد از تو انگشتانم شد نوازشگر سنگی
که دل ندارم بشکنم با آن آینه غمهایم را
دانم روزی بیفتم از یک جای بلند
آنزمان که ذهنم پُر شده باشد از تو
کس نباشد بگیرد ضربان دستانم را
و تو دوووووووور شده باشی از من
صدای تو پس از آن اگر نپیچد جایی
آن زمان است که بسته شود چشمم
تو نمی آییُ خاک بوسه زند لبهایم را
پس از آن سرد شود گرمای تنم
خانه خالی شود از هرچه من است
و همه فراموش کنند مرا چون تو
اگر میدانستم پایان من اینست روزی
همان لحظه بعد از رفتن تو میمردم
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: جمعه , 14 خرداد 1400 (23:38)
- گزارش تخلف مطلب