کبوتر با کبوتر، باز با باز
درختی یافتم که روزی مرا با تو فراوان دیده بود،
درختی که به گمانم حوا سیبِ سرخش را از شاخه های آن چیده بود!
آدم تو بودم اما تو بی خیال از آدم بودنم
دور تو می گشتم تا بدانی عاشق تو تنها منم!
تو کوچک بودیُ من تکیه داده بودم بر درخت،
تا تو را هرجا که رفتی بیابم بالا رفتم از مهربانی درخت!
نام تو پرسیدم اما تو نپرسیدی نام من
دوست داشتم صدایم کنی
آهای تویی مصطفای من!
گر چون بهاران همیشه زنده ای
نام تو بر زبان آورده ام
تو جوانی چون گلی خوشبو
من اینک در جوانی پیرمُ پژمرده ام!
زنده می مانم تا روزی آیی و مرا آدمِ خود کنی
چون آدم بودنم را فراوان دیده ای
وقت آنست که اینک مرا رام خود کنی!
قایقی بسازم که تو را پیدا کنم
بی خیالِ کار دنیا تو را تماشا کنم
دست تو گیرم راهی آسمان شویم
زیر پای هم خیره به نم نم باران شویم
تا که خسته شدی در آغوشم بیاسایی دمی
چشمهایت را ببند بخواب در آغوشم یک کمی
می رویم و می رویم تا که بالاتر شویم
پشت دریا اگر سدی ساختند
بیا با هم
باز تشنه ی هم شویم!
با این همه خواستن ها
تو می دانی چرا قسمت نشد؟!
یار ما رفتُ هرگز پیدا نشد!
من خواستمُ تو خواستیُ باز هم قسمت نشد
گویم تا عرشت بلرزد می خواستیمُ دیگر نشد!
گر نمی شود باز با کبوتر یکی پس چرا دنیا کردی به پا!
سهم آنان چه شد که راهشان کرده ای ز راه هم جدا!
کاش می شد مرا با او همیشه ما کنی
تو خدایی، می توانی، نباید که حاشا کنی!
گر او بی نهایت بود و من یکی در چشم او
باز هم چون گذشته ها
از داستان عشق او بگو
از اشک چشمم غافل مانده نیمه پنهان من
او که رفتُ دیگر نپرسید حال پریشان من!
به تو ار دادم ناقابل جانی
تو دیگر باز نگردان
چون گم کرده راهم
مرا بیش از این ز روی خود دور مگردان
به جهانی که به کام تو می گردد
به کام ما هم کمی دنیا را بچرخان!
نویسنده: مصطفی رسولی
تاریخ: شنبه , 17 شهریور 1397 (10:32)
- گزارش تخلف مطلب