امروز پنجشنبه 01 آذر 1403 http://sher.cloob24.com
0
زمانی را به یاد می‌آورم که پاهایم کوچک بود،
زمانی که تا سر کوچه می‌رفتم خسته می‌شدم!
به اندازه‌ای که کوچک بودیم دنیا بزرگتر بود!
محبوبِ دنیای قشنگ کودکیهای من خانه‌اش پشت خانه‌ی ما بود!
برای دیدنش پاهایم زیاد خسته نمی‌شد،
فقط کافی بود چند قدم راه بروم
تا جلوی دربِ خانه‌اش باشم!
خانه‌اش آن سوی دنیا نبود!
دخترک همسایه خیلی زیبا بود!
به من هم بارها گفته بود تو هم از هرکه دیده‌ام زیباتری!
ولی حسی که بین ما بود زیباتر از هر چیزی توی دنیا بود!
عشق!
و من عشق را از او یاد گرفتم!
و من اما چیزی نمی‌دانستم که یاد او بدهم!
چون او از عشق همه چیز می‌دانست!
عروسکی داشت که عروسکش دنیای او بود!
و من هم او را داشتم و او تمام دنیای من بود!
دنیایی که با چند قدم راه رفتن هر روز می‌دیدم!
لازم نبود سالها انتظار بکشم تا شاید او را شبی به خوابم ببینم!
می‌گفت بزرگتر که شدیم من سهم تو می‌شوم! من آنِ تو می‌شوم!
و من انتظار بزرگ شدن را می‌کشیدم!
بزرگ شدنی که تا وقتی کوچک بودم نمی‌آمد!
هر سال هزار سال بود!
ولی وقتی بزرگ شدم و انتظار به پایان رسید،
تازه فهمیدم باید انتظار چیز بزرگتری را بکشم!
اینکه من بودم و او نبود!
اکنون از آن عهد و پیمان کودکی سالها گذشته!
اما برای پیدا کردن او باید دنیایی را بگردم که دیگر هیچ نشانی از او نمانده!
کاش همان عروسکی بودم که هر روز با دل و جانش به آغوش می‌گرفت!
و هرگز بزرگ نمی‌شدم!
کاش به کودکیهایم فقط چیزی را می‌دانستم!
که نباید هرگز بزرگ شوم!
تا روزی به بزرگیهایم آرزو نکنم دوباره کودک باشم!
کاش او را گفته بودم صبر کن،
می‌دانم،
بزرگ شویم تو را گم خواهم کرد!
بیا هرگز بزرگ نشویم!
همین اینجا پیش هم و تا ابد کودک بمانیم!
متن از: مصطفی رسولی
تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه