امروز جمعه 02 آذر 1403 http://sher.cloob24.com
0
دیشب برای لحظه‌ای
خدا را به خوابم دیدم!
با من از تو هیچ نمی‌گفت!
به گمانم،
خدا هم ندارد نشانی از تو!
یا تو به جهان نمانده‌ای
یا من رفته‌ام از جهانِ تو!
سالها بعد از آنکه رفتی،
همان او که ساکت است می‌داند!
مرا می‌دید که به دنبال تو هستم،
اما از تو به من هیچ نمی‌گفت!
شاید اگر چیزی گفته بود،
تو را یافته بودم،
تا بهارم را با تو قسمت کنم!
اما کسی ندارد نشانی از تو
کس دگر نخواند بی من نام تو!
تو که رفتی موهایم را گردش روزگار رنگ می‌کند!
اما مثل تو نقاش خوبی نیست،
هی کمرنگ و کمرنگ می‌کند!
چه شبی ست امشب!
که حالم نه خوش استُ نه خراب است!
گویی خدا هم خسته است،
اما کلید پایان دنیای خسته کننده و تکراریش را نمی‌زند!
تکرارُ تکرارُ تکرارُ تکرارُ
باز هم تکرار!
بهار هم بی‌تو
تکرار غم انگیزیست!
تو که نباشی،
فاجعه‌ست این همه انسان!
این همه انسان بی‌احساس!
با که سخن گویم که همدرد و همزبان من باشد!
شاید اگر زندگی می‌کردیم آدم بودیم!
یا شاید آدمکی برفی بودیم!
ولی زندگی نکردیم تا آدم باشیم!
با آدمها بیگانه!
با آسمان هم حتی بیگانه!
با سنگفرش‌های خیابان اما، آشناییم!
بهار نباید می‌آمد،
آدمکِ برفی کنار خیابان تنهاست!
دیشب او را تنها یافتم،
انگار دنیایش غم‌انگیز بود!
یخ‌های قلبش را دیدم که ذره ذره آب می‌شد!
بهار را دیشب به جان تو قسم دادم که نیاید!
گفتم نباید بیایی!
حتی اگر به خاطر دلِ این آدمکِ برفی باشد!
چون دلش از دل خیلی‌ از آدمها بزرگتر است!
شاید من هم روزی آدمکی برفی رها شده کنار خیابان باشم!
گفتم اگر بیایی دلش آب می‌شود!
ولی آمد!
تا شاهدِ قطرات اشک آدمکِ برفی باشم!
با آن قلبِ کوچکِ مهربانت هرگز نمی‌دانستی!
بهار قاتلِ آدمک‌های برفی کنار خیابان است!
که اگر دستهای انسانی عاشق نبود هرگز جان نمی‌گرفت!
مثل من که روزی مرا به عشق تو ساختند!
متن از: مصطفی رسولی
تبلیغات متنی
فروشگاه ساز رایگان فایل - سیستم همکاری در فروش فایل
بدون هیچ گونه سرمایه ای از اینترنت کسب درآمد کنید.
بهترین فرصت برای مدیران وبلاگ و وب سایتها برای کسب درآمد از اینترنت
WwW.PnuBlog.Com
ارسال دیدگاه