مادربزرگ
مانده به یادم هنوز مادر بزرگی که نیست
خانه کوچک او مانده به جایش ولی
خودش اما دیگه نیست
یک اتاق و یک قالی همه ی ثروت او بود
حیاط کوچک او پر از گل های میخک بود
چایی مادر بزرگ عطر و بویی دیگه داشت
گفته بود بین همه مرا بیشتر دوست داشت
مادر بزرگ ساده بود
رفت و چیزی جا نداشت
بزرگ شدم فهمیدم
برای ما بچه ها
اصلا چیزی کم نذاشت
پیش خدا رفته و چایی برای خدا دم می کند
کنار او نشسته با لبخند ساده اش نگاه ما می کند
شعر از: مصطفی رسولی
خانه کوچک او مانده به جایش ولی
خودش اما دیگه نیست
یک اتاق و یک قالی همه ی ثروت او بود
حیاط کوچک او پر از گل های میخک بود
چایی مادر بزرگ عطر و بویی دیگه داشت
گفته بود بین همه مرا بیشتر دوست داشت
مادر بزرگ ساده بود
رفت و چیزی جا نداشت
بزرگ شدم فهمیدم
برای ما بچه ها
اصلا چیزی کم نذاشت
پیش خدا رفته و چایی برای خدا دم می کند
کنار او نشسته با لبخند ساده اش نگاه ما می کند
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: شنبه , 15 مهر 1396 (16:46)
- گزارش تخلف مطلب