برده اند عشق را از یادها!
برده اند عشق را از یادها
پر کرده کوچه را فریادها
چون که دل پرپر شد به سینه
عشق پیدا نیست در نیزارها
چون که انسانی چرا حاشا کنی
زخمی خورده ام از نیش مارها
چون خزان گشتم کنون راهی بیاب
دستم پیدا نیست از میان خارها
باغ من خشکید چون بی آب شد
تقصیر توست نه این کوچک بادها
گر توانی یک کمی پرواز کن
باز را آخر چکار آید به این غازها
گر که انسانی به راه جنگل نرو
رسم شیر نیست این ادا اطوارها
بی تو هرگز جاده مرا با خود نبرد
مانده ام تنها پشت این دیوارها
درد من این نیست تن زخمی شدم
راهی نیست به دریا از میان این آبها
یادم آید دختری با بغض گفت
مرد من خواب است میان غارها
تا توانی برگرد و دستی را بگیر
میروی آخر میان این خاکها
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: دوشنبه , 14 اسفند 1396 (21:15)
- گزارش تخلف مطلب