عشق چیزی که کودکیهایم داشت را نداشت!
کاش همه دنیا خلاصه می شد به یک شهر و یک کوچه! کسی بزرگ نمی شد! کسی از این شهر نمی رفت! یک سال و چهار فصل بود! کاش همان کودک دبستانی بودم و بزرگ و عاشق تو نمی شدم! عاشق همان دختر همسایه می ماندم! سالها گذشت و همه از این کوچه و از این شهر رفتند، تا وقتی کوچک بودن همه بودن! بزرگ که شدن رفتن! کودکیهایم چی داشتند که فراموشم نمی شود!
برادر کوچکم را امروز به خواب دیدم! کودک شده بود! آمده بود به اتاق من! مرا به اسم کوچکم صدا کرد و گفت: من سالهای کودکیم را مدیون تو هستم وقتی پول نداشتم تو از پول توجیبی خودت به من می دادی و برای من هرچه می خواستم می خریدی! دست کوچکش رو برد توی جیب پاره اش! دیدم هزار تومن پول بیرون آورد و گفت این مال تو! دست من رو رد نکن! من همیشه مدیون تو بودم! دوست دارم به برادر بزرگم هر چه را که امروز دارم بدهم! گفتم نه برش دار! من از تو چیزی نمی خواهم! پول را گذاشت و از اتاق من بیرون رفت! از پنجره اتاقم نگاه حیاط خانه کردم دیدم توی حیاط خانه ما یک سه چرخه است که روی آن دیگ های بزرگ شیر است! تا دیروز آنها را به حیاط خانه ندیده بودم! برادرم با آن شیر جابجا می کرد و امروز تمام درآمد خودش را به من داده بود!
بعد از اینکه برادرم از اتاق رفت! عمویم را به اتاقم دیدم! گفتم عمو جانم! سالهاست تو را ندیده ام! کی برگشتی؟! چرا از این شهر رفتی! عمویم با من که بزرگ شدم او هم بزرگ و پیر شد! هر چقدر که من بزرگ و بزرگتر می شدم عمویم پیر و پیرتر می شد! گفتم کاش هرگز بزرگ نمی شدم که تو را پیر نبینم! عمویم را دوست داشتم! خانه پدر بزرگم چسبیده به خانه کوچک ما بود! خانه ما دو تا اتاق کوچک بیشتر نداشت! از حیاط خانه ما به خانه پدربزرگم یک پنجره کوچک بود! پنجره را باز می کردم و به خانه پدر بزرگم می رفتم! یادم افتاد پنجره را بخاطر رفت و آمد ما گذاشته بودند! آخر آن سالها جنگ بود و کسی جرات نمی کرد از کوچه خاطراتم رد شود! حتی پدرم هم از این پنجره کوچک به خانه پدربزرگم می رفت!
دیدی! توی نوشته ام جای برای تو نبود! از کودکیهایم گفته بودم! بانوی کودکی های من همان دختر زشت همسایه ی روبروی خانه ی ما بود! او نمی رفت و من بزرگ نمی شدم عاشق او می ماندم و به عشق سالهای دورم با او عاشق تو نمی شدم! آخر می دانم تو هم همسایه روبروی خانه کسی بوده ای!
عشق چیزی که کودکیهایم داشت را نداشت! پس به من حق بده کودکیهایم را بیشتر از تو دوست داشته باشم! چون میدانم تو هم کودکیهایت را بیشتر از من دوست می داری!
نویسنده: مصطفی رسولی
تاریخ: جمعه , 03 شهریور 1396 (12:27)
- گزارش تخلف مطلب