نشئه ی شعرم ولی دارم خماری میکشم
نشئه ی شعرم ولی دارم خماری میکشم
گوشه دنج اتاقم بی قراری میکشم
تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام
پشت عکس یادگاری،یادگاری میکشم
روزگارم رااگریک روز نقاشی کنم
یک قفس با خاطرات یک قناری میکشم
مثل گربه،دوردیزی،بی قرارو باحیا
باهمه دارایی ام درد نداری میکشم
خواب دیدم ماه بانوی دیارمادری
آذری می رقصدومن هم هزاری میکشم
بسکه می سازدخرابم می کند باخاطرش
حسرت یک استکان زهرماری میکشم
بی جوابم هرکه می پرسد(کفن پوشی چرا)
حبس سنگینی به جرم رازداری میکشم
ازازل بامن غریبی کرد،حالاغرق خواب
ملحفه روی تن بخت فراری میکشم
بازهم پایان بازیهای تکراری رسید
شب سحرشدهمچنان دارم خماری میکشم
شعر از: مجتبی_سپید
- لینک منبع
تاریخ: سه شنبه , 07 دی 1395 (18:25)
- گزارش تخلف مطلب