برای خدا
دیشب برای لحظه ای
خدا را به خواب دیدم
با من از تو هیچ نمی گفت!
به گمانم
خدا هم ندارد نشانی از تو!
سالها به دنبال تو بودم
اما.
اما نداند کسی خبر از جای تو
کس دگر نخواند بی من نام تو
یا تو به جهان نمانده ای
یا من رفته ام از جهان تو
نه آهی مانده که بالا بیاید
نه زخمم را درمانی می آید!
چه شبی ست امشب
که حالم نه خوش استُ
نه خراب است
گویی خدا هم خسته است
اما دنیایش پایان نمی آید
تکرارُ تکرارُ تکرارُ تکرارُ
باز هم تکرار!
بهار هم بی تو
تکرار غم انگیزیست!
این همه انسان بی احساس!
با کسی سخن گفتی که از درگاه خودت طرد کردی و راندی!
و سخن، با کسی که فرشته ها را وادار به سجده بعد از خودت کردی دریغ کردی!
انتظار قیامتت سخت است!
هر انسانی اکنون یک پیامبر می خواهد!
یک پیامبر تا یابد بگیرد آدم باشد!
این انسانی که من می بینم باور کن لایق پرستش نبود،
وگرنه ابلیس هم نافرمانی نمی کرد و سجده کرده بود!
تو هم بارها کمر به نابودی آن نبسته بودی!
به زمین بیا اینک وقت آن است انسانی که خلق کرده ای نزدیکتر از رگ گردن ببینی!
مقیاس تازه ای بگو، مقیاسی خیلی نزدیک تر از رگ گردن!
آنان که عاشقی از یادشان نرفت حرف زدن با تو را یاد گرفتند!
جای عشق با تو سخن می گویند!
شاید اگر ما هم زندگی می کردیم آدم بودیم!
ولی زندگی نکردیم تا آدم باشیم!
با آدمها بیگانه
با آسمان بیگانه
با همه بیگانه
ولی با سنگفرش های خیابان آشنا هستیم!
هی هی هی هی دنیا!
تاریخ: پنجشنبه , 24 اسفند 1396 (22:11)
- گزارش تخلف مطلب