سیب سرخ حوا
صحبت گل شد که من گویم و تو گوش کنی
باده به جام تو بریزم و تو فقط نوش کنی
طالع به هرچه زدم چشم تو در طالع من بود
این جان که فدای تو نگردد مرا چه کند سود
چون که فریاد میدانی ای دل اینک وقت سکوت نیست
بمان و بنشین که هیچ دلیلی برای رفتن و کوچ نیست
تو گویی که خدایت بزرگ است و من گویم که شاه است
این دل را گر تو نباشی آخر بعد از خدا که پادشاه است
چون بخت به من خورده دست من چرا نگیری
من آمده ام بمانم به روزگار جوانی و فصل پیری
در قالب جسم من یک روح بوَد که تو صاحب آنی
تا دست اجل نگرفته نروم حتی اگر مرا ز خود برانی
در پیش خدا چه گویم که جز اسم تو مرا یاد نباشد
چون سیب باشد چه فایده که دست حوا نباشد
به خیالم بهشت جاییست که جز سیب ندارد
ورنه این سیب نخورده آخر به چه کار حوا آید
این سیب چه ارزد چو حوا چیده و نخورده باشد
سالها گذشته و کاش ز یاد خدا هم رفته باشد
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: شنبه , 14 بهمن 1396 (13:05)
- گزارش تخلف مطلب