نگاهت را نمیخوانم، نه با مایی، نه بی مایی
نگاهت را نمیخوانم، نه با مایی، نه بی مایی!
ز کارت حیرتی دارم، نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی، مگر ای غنچه گلزاری؟
گهی از گریه لبریزی، مگر ای ماه، دریایی؟
چه می کوشی به طنّازی، که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی، میان جمع، زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من هم آغوشی، گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری، در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر بی سخن باشد، نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدنها، نه خاموشی، نه گویایی
گهی از دیده پنهانی، پریزادی، پریرویی
گهی در جان هویدایی، فرح بخشی، فریبایی
به رخ گیسو فرو ریزی که دل ها را بر انگیزی
از این بازیگری بگذر، به هر صورت دلارایی
زبانت را نمی دانم، نه بی شوقی، نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم، نه با مایی، نه بی مایی!
شعر از: مهدی سهیلی
تاریخ: جمعه , 05 آذر 1395 (14:57)
- گزارش تخلف مطلب