امروز شنبه 08 دی 1403 http://sher.cloob24.com
1
حوضِ خالی ماهیها
میان حیاط
حکایت تفریق لحظه هاست
یکی می ماندُ یکی روی آب می رود
یکی می خواندُ یکی چون باد می رود

صد برگ دفتری مانده از دوران قدیم
آن زمان که بعد از الفبا ریاضی آموختم
نوشته بودم روزی جمعِ ما می شوی
نزدیکتر از خدا به رگ ما می شوی
تا اینکه معلم آمدُ به ما از تفریق گفت
با مثالی ساده از تفریقُ از نیست گفت
آن زمان که دفترم
پُر می شد از نامُ از یاد تو
کاش می دانستم
روزی منهای ما می شوی
گفته بود ای کاش معلم
تفریق یعنی
روزی که تنها می شوی

کاش بعد از آنکه الفبا می آموختم
لابه لای نام تو در دفترم می سوختم
شعر از: مصطفی رسولی
0
یخ بسته نام من چون زمستان در اعماق قلب تو
من که گرم می کردم دستهای همیشه سرد تو
پارو بزن هر چی برفه از روی نام من
سرما چنگ انداخته بی تو بر اندام من
از دور زیبا نیم چون شبیه زمستان شدم
من نبودم جز یک ستاره در آسمانت ولی
مرا میان واژه ها جستجو کرده ای؟
شاید که مرا یافتی و من به نام تو شوم
1
میان دو سطر به دنیا آمدم
آنجا که گفتگوی میان ما آغاز می شود
من ندانسته می نویسم
و تو ندانسته می خوانی
نامم را،
و نامت را،

کوچک، اما بزرگی
میان دستان تو جا گشته ام
می خوانی و به اسم من میرسی
لحظه ای نامم با انگشتان تو نوازش می شود
صفحه را که ورق می زنی
میان صفحه ها جابجا و تکرار می شوم

چون میخوانی مرا
میان واژه ها زندگی کرده ام
آنجا که اسم مرا می خوانی
ثانیه ها را باید نگه داشت
به تکرار، هر ثانیه زمزمه کن نامم را
با لبان تو من هم بالا و پایین می شوم
بالا به روی لبهات
پایین هم به روی لبهات

چقدر تو خوب می خوانی
و چقدر من به روی لبهایت خوب می آیم

بمان، تا انتهای این شعر
تا آنجا که خوابت آید
مرا باید یکبار از انتها هم بخوانی
از آنجا که در انتهای این شعر می میرم
تا آنجا که دوباره با انگشتان نوازشگر تو
چون کودکی به رحم مادر
جانی دوباره می گیرم
من واژه ای نانوشته میان دو سطر
بر روی کاغذی سفید بودم
و تو خواندی مرا
و من تا انتها
تکرار شدم به روی لبهایت

ثانیه ها را باید نگه داشت
من امشب آخرین شعر جهانم
متن از: مصطفی رسولی
1
ترسم آخر که بمیرم
به زندان کسی
من نمانم
و تو بمانی به سرانجام کسی
به جهان جز من و دل
کسی از تو کمی یاد نکرد
سینه ی ما جز تو کسی نشکافت
و طعمه ی صیاد نکرد
بعدِ مرگم
مرا به تاریکی شبی خاک کنید
اشکها را
از دیده های همه پاک کنید
خاک مرا نبض بگیرید
که تب دار نباشد
مادرم را هم بگویید
سیاه نپوشد و عزادار نباشد
تب نکند خاک
تا مرا در آغوش بگیرد
بوسه زند بر لب من
تا آخرین شمع دنیا خاموش بگیرد
به تاریخ بگویید
که بهتر از فرهاد نبودم
گرچه می روم اما
با مرگ هم آزاد نبودم
به دست و پایم
همیشه زنجیر بوده باز کنید
من می روم
اما زندگی را پس از من دوباره آغاز کنید
شعر از: مصطفی رسولی
3
من شکل توام
شکل آن رود بزرگ
که نقش تو می افتد در آن
و تو بی خبر از حال من
روی خود را در آن می شویی

من شکل توام
شکل آن ماه سفید
که می خندد با تو
و تو بی خیال از روی من
رخ معشوق خود را در آن می جویی

من شکل توام
شکل آن کوه بلند
یا کمی بلندتر از آن
که خیره به آن هستی
و تو غافل از بلندای من
از بلندی آسمان می گویی

من شکل توام
شکل آن باغ بزرگ
که تو چیدی شاخه‌ی گلی از آن
و تو مست از بوی من
دگران را در عطر آن می بویی

من شکل توام
شکل یک آینه
همه جا در چشم تو
یا شکل یک قالیچه
که روی آن خوابیدی
یا یک حوض پر از ماهی
که می افتد نور مهتاب در آن
یا شکل یک اقیانوس
که کوچک بوده در چشم تو
یا شکل یک ابلیسم
که سجده می کند فقط به تو

من شکل توام
به شکل لبهای تو
که غنچه می کند چون گل
هم دورم و هم نزدیکم
ولی بیشتر نزدیک تو
پشت این دروازه
آن سوی دیوارها
نام تو بر لب دارم
با تو هم منزل هستم
جز نام تو نمی نویسد دستم
قسم به چشمانت در آینه
و به رویت در مهتاب
دستان من فقط نگیر در خواب
شعر از: مصطفی رسولی
0
زیبایی باران آن است که کسی نمیداند آسمان بارانی است که چشمان کسی
2
خواب دیدم رد شدی از کنارم با وقار و بوی خاصی
تویی که میدانم به دنیا باشی خدای همیشه‌‌ی احساسی
می گذشتی و نگاهم با نگاه تو آشنا و چون سایه بود
نام تو بر لبان صوفی و درویش و هر میخانه بود
سیب سرخی چون سیب حوا بود در میان دست تو
با نگاهی لمس کردم چشمان زیبا و همیشه مست تو
رفتی و گم شدی در میان کوچه ای که خانه ای داشت پر از گلهای یاس
این نشان از کوچه با من مانده و خانه ای که اما نمی دانم کجاست
خواستم بپرسم نام تو اما چیزی چون شبه مرا از خواب شیرین تو بیدار کرد
بعد از آن هر چه خوابیدم جغد شومی آمد و ناله اش را همیشه تکرار کرد
سالهاست که هر چه نشان از کوچه می گیرم نمی یابم تو را
ترسم از آنکه خدا هم یادش رفته باشد و نیافریده باشد تو را
شهر به شهر می گردم به دنبال تو و اکنون بیشتر از صدهای سال است
تو را بیابم خواب مرا تعبیر می کنی حتی اگر خدا هم بگوید که محال است
شعر از: مصطفی رسولی
2

زندگی همین است شناختن تو
اگرچه خودم را هرگز نشناختم

در شبی سرد برای تو می نویسم
با دستانی که گرم می شوند با نوشتن نام تو

خوابیده ای؟!
برخیز من دارم از تو می نویسم!

برخیز که دنیا جای قشنگی برای دوست داشتن نیست!
برخیز درخت میوه ممنوعه را باید بخشکانیم

فرزندان حوا همه آواره اند
برخیز خدا سرگرم کاریست
باید آتش روشن کنیم و آنرا بسوزانیم

برخیز خانه بوی تو می دهد با اینکه خالیست
برخیز به روی لبهای بسته هم نام تو جاریست

برخیز، انتظار بس است فانوس ها را باید خاموش کرد
چشمان تو روشن می کند هر شب را،
نجوای تو با مهتاب را بعد از این باید گوش کرد!

برخیز تا به سحر چیزی نمانده
مرا اگر ابلیس خود می پنداری
جز به تو سجده نکرده ام!

برخیز اینجا رودها به جای دریا به چشمان تو می ریزند
و گلها هم با طلوع چشمان تو هر صبحدم از خواب برمی خیزند

برخیز من تو را می شناسم
بیشتر از خودم
حتی اگر مرا نشناخته باشی
برخیز من تو را می شناسم
حتی اگر به دنیا هم نیامده باشی
برخیز من تو را می شناسم
حتی اگر نام مرا هم ندانسته باشی
برخیز من تو را می شناسم
حتی اگر مرا رها هم کرده باشی

تو آن سرابی که می دانم روزی میرسی از راه
و من به امتداد هیچ جاده ای دیگر نمی مانم بیش از این گمراه

متن از: مصطفی رسولی

0
بی پروا می خواهم میان قفسه سینه بمانی
گر میلت به من هم نباشد می نویسم که بدانی
چو یتیمی چشم من در حرمی خیره به روی تو افتاد
دل از سینه به در آمدُ به چنگال تو افتاد
دمی خیره به روی تو گشتم که تکرار نشد
بر لبانم نام تو حریف یک بوسه ی سیگار نشد
همه تن خواست اسم تو فریاد کنم
به تمنای نوازش گیسو تو بوسه ی هر باد کنم
زنگ حسابم پس از آن روز به انشای یاد تو گذشت
کس ندانست که قلم چرا گرفته بودم به دست
برده آبرویم آنچه می نویسد
تیر نگاهت بر دل کمتر از زخم ابزار نشد
خنجر برای زخم زدن کمتر از ابزار نشد
یک دم شیرین چرا آن لحظه صد بار نشد
به جرم آن دم تنهاییم بعد از تو کمتر از صد سال نشد
از انتهایش نگویم چون ا
حوض خالی ماهیها
میان حیاط
حکایت تفریق لحظه هاست
یکی می ماندُ یکی روی آب می رود
یکی می خواندُ و یکی چون باد می رود
صد برگ دفتری مانده از دوران قدیم
آنزمان که بعد از الفبا ریاضی آموختم
نوشته بودم روزی جمعِ ما می شوی
نزدیکتر از خدا به رگ ما می شوی
تا اینکه معلم آمدُ به ما از تفریق گفت
با مثالی ساده از تفریق و از نیست گفت
آن زمان که دفترم
پر می شد از نامُ از یاد تو
نمی دانستم
روزی در زمستان
منهای ما می شوی
کاش گفته بود معلم
تفریق یعنی اینکه مصطفا
روزی تو تنها می شوی
تو که منهای من می شوی
دنیا منهای من می شود
کاش بعد از آنکه الفبا می آموختم
لابه لای نام تو در دفترم می سوختم
کاش نمی دانستم که تفریق چیست
یا بعد از الفبا بی خیال مکتب می شدم


تو میایی با ادعاهای بزرگ
پشت منِ بی ادعا را خالی می کنی
نیست زندگی جز آن دم
که نامت بر زبان راندم
گفتی نمی مانی، نفهمیدم
تا چون برگ افتاده از درخت
به زیر پای تو جا ماندم
ای که خانه ام ویران توست
خانه ات آباد کیست؟!
نمی دانی مگر
هر کجایی که می گردم
دگر نشانی از تو نیست!
تا یاد تو بسته راه من
تا دامان تو را نگرفته آه من
برهان از قفسه سینه جانم
که چشم انتظار هیچ کسی نمانم
که حتی نتوانم بشمارم بیش از انگشتان پا و دست
هر کسی بگذرد از جاده ی خیال
اما تو نشستی کنج حیاط
چون ساقی که آید می دهد می به همه
من ننوشم جز ز دست تو آب حیات
آید آن روز که از حرم دل ما گذری
پاییز بود و کس نفهمید بر گونه ام قطره ی بارانیست یا سیلاب گریه
کاش من هم آنچنان بودم که تو می خواستی
از زخمها و بار شانه هایم کمی می کاستی
از کنارم آرام می گذشتی هر صبحدم چون نسیم
دلخوش به آن روزم که آیی، قسم به الفبا و میم
0
نیست زندگی جز آن دم
که تو را عاشقانه می خواندم
در به در یاد تو بودم نفهمیدم
چون برگ افتاده از درخت به زیر پای تو جا ماندم
ای که خانه ام ویران توست
خانه ات آباد کیست؟!
چرا هرکجایی که می گردم
دگر نشانی از تو نیست!
تا یاد تو بسته راه من
تا کس نکشته آه من
برهان از سینه جانم
که بیش از این تنها نمانم
کاش بدانی که زنگ حسابم به انشای یاد تو گذشت
هر کسی بگذرد از جاده ی خیال
اما تو نشستی کنج حیاط
چون ساقی که آید می دهد می به همه
من ننوشم جز ز دست تو آب حیات
آید آن روز که از حرم دل ما گذری
پاییز بود و کس نفهمید بر گونه ام قطره ی بارانیست یا سیلاب گریه
کاش من هم آنچنان بودم که تو می خواستی
از زخمها و بار شانه هایم کمی می کاستی
از کنارم آرام می گذشتی هر صبحدم چون نسیم
دلخوش به آن روزم که آیی، قسم به الفبا و میم