امروز سه شنبه 04 دی 1403 http://sher.cloob24.com
0
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم

 

با خزانت، نیز خواهم ساخت- خاک بی خزانم

 

 

گرچه خشتی از تو را حتی به رؤیا هم ندارم

 

زی سقف آشنائیهات، می خواهم بمانم

 

 

گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی- من اما

 

جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم

 

 

نیستی شاعر که تا معنای «حافظ» را بدانی

 

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

 

 

عقل یا احساس- حق با چیست؟پیش از رفتن ای خوب!

 

کاش می شد اینحقیقت را بدانی یا بدانم

 

"محمدعلی بهمنی"

0
شبانه های مرا می شود سحر باشی

 

و می شود که از این نیز خوبتر باشی

 

 

 

نیازمند توام مثل زخم سربسته

 

خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی

 

 

ببین چه دلخوشی ساده ای: همینم بس

 

که یاد من- به هر اندازه مختصر باشی

 

 

نگاه می کنی و من ز شوق می میرم

 

همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی

 

 

من عاشق خطری با توام- خوشا آن روز

 

که بی دریغ توهم عاشق خطر باشی

 

«محمدعلی بهمنی»

0
من و هنوز همان خاستگاه افرائی

 

من و همیشه هنوزی چُنین تماشایی

 

 

ز لحظه لحظه تو چشم بر نخواهم داشت

 

مباد دیده ببندم به روی زیبایی

 

 

تمام هُرم گناهت به جان من،- بنشین

 

مرا مگیر از این جذبه اهورایی

 

 

نبود گندم و شیطان اگر- چه می کردیم

 

من و تو- وای از آن سالهی تنهایی؟

 

 

جنون کجاست؟ که ما بی دریغ بخشیدیم

 

-بهشت خویش به دریوزگان دانایی

 

 

هبوط من نه ز سیب و نه گندم است- آری

 

کدام وسوسه شایسته تر ز حوّایی

 

 

ولی ببخش اگر آدم خطاخواه ات،

 

نداشت هیچ، به جز حرفهای رؤیایی

 

 

ببخش و ساز مرا سرد و بی صدا مگذار

 

به آتشم بکش ای زخمه ات نکیسایی

 

 

به هر هزاره یکی چون تو روح بخشیده است

 

به واژه واژه ی دیباچه های شیدایی

 

«محمدعلی بهمنی»

0
این غزلها،- همه جانپاره دنیای من اند

 

لیک با این همه- از بهر تو می خواهمشان

 

 

فکر نفرین به تو در ذهن غزلهایم بود

 

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

 

«محمدعلی بهمنی»

0

بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

 

 می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

 

 

تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز

 

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

 

 

 غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است

 

چند روزی می‌شود مادر به خیلی چیزها

 

 

 عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات

 

می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها

 

 

 هیچ حرفی نیست دارم کم‌کم عادت می‌کنم

 

من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها

 

 

 می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز...

 

بعد من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها...

 

«نجمه زارع»

0

 خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

 نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

 

 

 شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

 

 کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟

 

 

 چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر

 

 به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...

 

 

 رها کنی، برود، از دلت جدا باشد

 

 به آنکه دوست‌ترش داشته... به آن برسد

 

 

 رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

 

 خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

 

 

 گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری

 

 که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

 

 

خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد

 

 به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد

 

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

 

 خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

«نجمه زارع»

0
دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟

 

دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌

 

ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود

 

راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!

 

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین

 

شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌

 

گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

«مهدی فرجی»

0
شوق پر کشیدن است در سرم قبول کن

 دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن

 

 

اینکه دور دور باشم از تو نبینمت

 جا نمی شود به حجم باورم قبول کن

 

 

گاه پر زدن در آسمان شعرهات را

 از من - از منی که یک کبوترم قبول کن

 

 

در اطاق رازهای تو سرک نمی کشم

 بیش از آنچه خواستی نمی پرم قبول کن

 

 

قدر یک قفس که خلوتت بهم نمی خورد

 گاه نامه می برم - میاورم - قبول کن

 

 

پاکم آنقدر که آسمان صاف تیرماه

با تو چشم پاک یک برادرم - قبول کن

 

 

هی نگو که عشقمان جداست شعرمان جداست

بی تو من نه عاشقم نه شاعرم قبول کن

 

آب...

 

وقتی آب این قدر گذشته از سرم

 من نمی توانم از تو بگذرم قبول کن


«مهدی فرجی»

0

تا تو نگاه می کنی کارمن آه کردن است

 

ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

 

 

شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است

 

روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است

 

 

متن خبر که یک قلم،بی تو سیاه شد جهان

 

حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است

 

 

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم

 

این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

 

 

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی

 

لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

 

 

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن

 

چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

 

 

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی

 

از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

 

 

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه

 

سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

 

 

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟

 

این هم اگرچه شکوه شحنه به شاه کردن است

 

 

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

 

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

 

 

 

بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را

 

کوزه آب زندگی توشه راه کردن است

 

 

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم

 

بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است

 

«شهریار»

 

0
بین گیسوی تو هم گل های شب بو لازم است؟!

 

 توی دستان تو هم آیا النگو لازم است؟!
 

 

 تا شود توصیف چشم و گونه و لب های تو

 

 باغی از بادام و سیب و آلبالو لازم است
 

 

 بس ظریفی نووک انگشتم خراش ات می دهد

 

 تا کنم لمس تن نازت پر قو لازم است

 

 
 چشم زن های عرب هم مثل چشمان تو نیست
 

 

در رقابت با نگاهت چشمِ آهو لازم است
 

 

 شاعرک ها طبع شان لال است از توصیف تو

 

 بَهرِ تو صد "منزوی"ْ مردِ غزلگو لازم است
 

 

 تُرْش رویی هم بکن شیرین عسل بانوی من
 

 

گاه گاهی قاطی فالوده لیمو لازم است


«کنعان محمدی»