مادر...
برای از تو گفتن حنجره با فریاد می آید
برای لبیک گفتن نام تو هم بر زبان می آید
چون اسم تو نویسم آید به چشمم قطره اشکی
برای پاک کردن اشکهایم خدای احساس می آید
دلیل بودن و شکوه و عظمت و جلال و مقامی
چو خواهم بیشتر نویسم واژه بسیار کم می آید
به چشم و دیده تو اگر کنون نوری نمانده
برای نور چشمانت چو شب مهتاب می آید
مرا گر آدم دانی بگذار دست و پای تو ببوسم
به آغوشت راهم بده چشمانم خواب می آید
چو اینک بی بال و پر بر زمینی نباشد تو را غمی
فرشته هم روزی به اذن تو به پرواز می آید
ره بهشت گم نکنم گر از رد پا و بوی تو بجویم
به روز محشر خدا هم به نام تو به ناز می آید
اگر گویند مرا روزی به آیین و دین که هستی
برخیزم و گویم فقط نام مادر مرا به یاد می آید
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: سه شنبه , 15 اسفند 1396 (20:41)
- گزارش تخلف مطلب