نمی آید کسی...
درب منزل را نمی بندد کسی
تا که می آیی نمی خندد کسی
تا غزلخوان تو هستم در کوچه ها
شعرهایم را نمی خواند کسی
چون که با تو بوده ام تا انتها
دستهایم را نمی گیرد کسی
گرچه بوده بر لبانم نام تو از ابتدا
نام مرا هرگز نمی داند کسی
چون نام تو نوشتم به تمام نامه ها
نامه هایم را نمی خواند کسی
تا که با تو سخن می گویم میان قصه ها
حرفهایم را نمی فهمد کسی
چون خواب تو را دیده ام سالها
خواب مرا هرگز نمی بیند کسی
در سکوتی که فریاد می زند صدا
اشک های بی امانم را نمی بیند کسی
در قماری که ساده باختم تو را
در هیچ قماری دگر به من نمی بازد کسی
تا بخواهم بی تو بگذرم از جاده ها
راه مرا جز یاد تو سد نمی کند کسی
چون که رفتیُ عاقبت گم کردم تو را
در شبی تنها جز من نمی میرد کسی
گر بپرسند تو را که می خواست از خدا
دستی غیر از من بالا نمی برد کسی
گرچه پس از تو زندگی نیست جز اندوهُ آه
جای تو را در قلب من هرگز نمی گیرد کسی
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: جمعه , 12 مرداد 1397 (18:33)
- گزارش تخلف مطلب