امروز جمعه 07 دی 1403 http://sher.cloob24.com
1
کودکیهایم گذشتندُ جوانیم در پی تو حیف شد
مویم سپیدُ روی من بعد از رفتن تو زشت شد
گر ندیدم زیباتر از تو هیچ گلی به تمامی بهار
بر مزارم جای یک گل انبوهی از غم کشت شد
پی صیدی رفته بودم با قایقی شکسته در کویر
خود نمی دانستم که قلبم بی قلابی از تو صید شد
دختری با تبسمی کودکانه هر روز میان کوچه ای
جسمم تا به اندازه ی لبخند او قد کشید غیب شد
شعر از: مصطفی رسولی
0
در امتداد شبی سرد
دیوارهای خانه ترک برداشته
آخرین آرزو و انتهای باورم را
وصله می کنم به جاده ای که رو به کویر مرا خواسته
0
کوچه ها همه بن بست
پرستوها همه رفته
قایق ها شکستهُ به گل نشسته
یک نفر نیست که آواز بخواند
عمریست که رودی گذرد از پای درختم
تیکه به
یک شاخه از گل سرخی را
به درخت میوه ی ممنوعه تو بستم
عمرم به سر آمد که این رود بیاید
چهره ی تو
1
جان به سر آمد ندیدم تو را
کوچه هم انگار نبیند تو را
گر به همه عمر ندیدم کسی
بعد از آن بود که دیدم تو را
چشمُ دلم خیره به هر کس نشد
به امید آن که بگیرم دست تو را
گر نشناختی مراُ شکستی دلم
من نشناختم لیکن غیر از تو را
با موی سپیدُ عصایی به دست
به هر جاده نشستم که ببینم تو را
گر رسیدی و جانم در تن نبود
بگو به کفنم بگذارند تار موی تو را
گر به خزانم تا ابد یاد توست
به هیچ بهاری ندهم یاد تو را
شعر از: مصطفی رسولی
1
می رویُ یاد تو از تو کوچه ی ما می رود
هر گل یاسی که دهد بوی تو را می رود
ای که به کودکی نوشته ای نام مرا
نام من از تکلیف دفترِ شما می رود
ای دل و جانم به کف مشت تو
در عالم بی تو نفسم به انتها می رود
تازه گلی بوده ام به بستان تو
آنکه باید به باغش ببوید مرا
نچیده گلی از بوستان ما می رود
دیر زمانیست پشت در خانه ات
صدای پای ما تا به خدا می رود
به یاد تو در بسته ام کنون روی خود
بستری ببیند بیماری همیشه روی خود
به بستر من آ که جانم به اذن شما می رود
دوش به خوابم اجل دست مرا می گرفت
هر چه که گفتم ای وای من ندیدم تو را
گفت کنون جان تو بی چون و چرا می رود
شعر: مصطفی رسولی
1
ای که نبضِ تو قشنگترینِ تکرار
قدمهایت را میان خیال من بگذار
ای نفسهای تو جوهرِ نوشتن روی شیشه
یخ های زمستان با یک "های" تو آب می شود
ای طلب کننده ی باران از بی ابری آسمان
باران هم خجل از قطره ی اشک تو می شود
ای لبهای بسته ات همه حرفهای خوب
یک چشمک تو عاشقانه ای ناب می شود
ای باز و بسته ی پلکهای تو یک طلوع و یک غروب
آنگاه که سکوت می کنی هر روز روشنی تار می شود
ای در هر سلول تنم تمام هستی ات
آنگاه که تو می شوم همه ی وجود من از تو یاد می شود
ای که در انتهای شعر من چون افسانه ای
نوشتن از تو در شعر و غزل به دلم وحی می شود
شعر از: مصطفی رسولی
1
ثانیه هر دم از ثانیه بیزار است
هر ثانیه تکرار یک تکرار است
با هر ثانیه گلی می روید اما
در بوستانی با یک گل
انبوهی از خار است
این تکرار بیهوده، این زمان آلوده
و ثانیه ای که بدتر از زخم رگبار است
ساعتی ساخته یک انسان
گرانبهاتر از جان خود
که عقربه هایش اما، شبیه یک مار است
گر نچرخد آنگونه که تو می خواهی
هر ساعت منحوس بر دیوار است
ساعتی نیست
بچرخد باب میل تو
اگر نباشد اینگونه
بر هر اسب سپیدی
آرزویی مُرده همیشه سوار است!
دیروزمان گذشته با درد
فردا هم که تکرار دیروزِ
و دریغا عاقبت هر سپیداری
"صلیب" یا چوبه ی "دار" است!
شعر از: مصطفی رسولی
1
چون خاک شوم در کوزه ای جا بگیرم
با بانگ تو روز محشر برخیزمُ پا بگیرم
یک ماه کم است در آسمان تو بتابد
آسمانی دیگر بسازمُ با طلا بگیرم
برای بیشمار ماهان در آسمانت
پهنای آسمان تو را بزرگُ بی انتها بگیرم
گر دستم نرسد به تو در هیچ آسمانی
من زاده شدم آسمان هشتم تو را از خدا بگیرم
شهر از: مصطفی رسولی
2
یک سیب کم است
که چیده باشی
حیف است برای چیدن یک سیب
از باغ عدن رمیده باشی
این باغ سراسر پُرِ سیب است
کاش چون لب آدمت حوا
سیب را بوسیده و خورده باشی
شعر از: مصطفی رسولی
2
یار دل با دیگری رفت
ترک منزل کرد چرا
سینه ما بشکافتُ
زیر پایش پرت کرد چرا
من که دور غیر او خط کشیدمُ
نگرفتم هرگز یار دیگری
او مرا از یاد خود بردُ
سینه ام زخم کرد چرا
جز خوبی ندید از من
اما دریغا و فغان از رفتنش
کس نباشد پیغامم رساندش
که عمری به من بد کرد چرا
هر چه باران آمدُ بارید
می گفتم که دریای او شود
او به جوی آبی رسیدُ
دریای من سد کرد چرا
راه من از هر کجا می گذشت
کج می شد به سوی منزلش
او مرا در امتداد کوچه ای دیدُ
راه خود از راه من کج کرد چرا
در شبی تاریک می میرم
اما نیارم جز نام او
تنها یک سوالِ بی پاسخ بماند
که عشق بیشمار من رد کرد چرا
شعر از: مصطفی رسولی