امروز یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 http://sher.cloob24.com
0

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

من عاشقش بودم ولی گویا نمی دانست

من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم

انگار او چیزی از این خط ها نمی دانست

با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا

از عشق می دانست چیزی یا نمی دانست؟

هی خواب می دیدم که در گرداب گیسویم

اما کسی تعبیر رؤیا را نمی دانست

رمال هم از آینه چیزی نمی فهمید

از سرنوشتم نقطه ای حتا نمی دانست

من تاجر ابریشم موهای او بودم

سرگشته اش بودم ولی دیبا نمی دانست

یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم

تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست

فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای

“من مانده ام تنهای تنها” را نمی دانست...

" بهروز آورزمان"

0

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

 

نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست!

 

 

 

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم

 

که هرچه رود در این سرزمین مسافر توست

 

 

 

همان بس است که با سجده دانه برچیند

 

کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست!

 

 

 

به وصف هیچ کس جز تو دم نخواهم زد

 

خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست!

 

 

 

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!

 

به آب و آتش اگر می زنم بخاطر توست

 

 

 

 "فاضل نظری"

0

لب های تو لب نیست! عذابیست الهی

باید که عذابی بچشم گاه به گاهی

در لحظه دیدار تو، گفتم که بعید است

چشمان تو من را نکشاند به تباهی

لب های تو نایاب تر از آب حیات است

تو سوزن پنهان شده در خرمن کاهی

این کار خدا بوده که یکباره بیفتد

در تنگ بلور شب من مثل تو ماهی

ای شاخه نبات غزل حافظ شیراز!

معشوقه ی مایی چه بخواهی چه نخواهی

" میثم قاسمی "

0

هیچکس حاضر نشد این قصه را باور کند

جای من باشد، دو روز از زندگی را سر کند

در مسیر باد پاییزی شکفتم! لاجرم

میرسد از راه تا این غنچه را پرپر کند

تک درختی بودم و هر کاروانی که رسید

خستگی آورد بلکه در کنارم در کند

بارگاهی در میان مردمی غم پرورم

هرکسی آمد، فقط آمد که چشمی تر کند

عشق لازم بود، اما دیر فهمیدم هوا

می تواند آتشی را باز شعله ور کند

می کشم در آینه خود را در آغوش خودم

می تواند این هم آغوشی مرا بهتر کند؟!

" پیمان برنا "

0
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد

 کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد

 


تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت

 از غمت شهریور بیچاره حلق آویز شد

 

مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد

 مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

 

بی تو یک پاییز ابرم، نم نم باران کجاست؟

 بی تو حتی فکر باران هم خیال انگیز شد

 

کاش می شد رفت و گم شد در دل پاییز سرد

 بوی باران را تنفس کرد و عطر آمیز شد

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

 آنقدر دیر آمدی تا عاقبت

 

"فرهاد شریفی"

0
شاعری خسته ام از دست تو بیمار منم

 راوی چشم تو در این همه اشعار منم

 

 

گفته بودم همه جا وصف نگاه تو ولی

 زخمی حادثه ی چشم تو این بار منم

 

 

میهمان شب و مهتابم و تا وقت سحر

 همدم لب به لب بسته ی سیگار منم

 

 

کوه سنگی شده معبود من ای وای..اگر

 دلخوش از عاطفه ی سنگی دیوار منم

 

 

بر سر کشمکش کشور آغوش تو آه

 شاه بی خاصیّت بزدل قاجار منم

 

 

من همان کهنه ردیفم به خدا در غزلت

 در خم قافیه هایی که نه انگار منم

 

 

بس کن از گردش این ثانیه ها هیچ نگو

 نقطه ثابت این گردش پرگار منم

 

 

تو برو پابکش از شعر من و این غزلم

 از خودم از تو و این فاصله بیزار منم

 

 

خسته از شعر من و این همه اصرار تویی

 دلخور از حسرت یک ریزه ی دیدار منم

 

 

"علی نیاکوئی لنگرودی"

0

به هم بزن شکر و آب و آبلیمو را

بیا به رقص در آر آن همه النگو را 

مگر که وابکنی اشتهای عصر مرا

بیار سفره ی نان و پنیر و گردو را 

در این غروب مساعد بیا که گپ بزنیم

بریز در یقه ات عطر ناب لیمو را 

کلیپس واکن و هُرّی بریز برشانه

شب مذاب، طلای سیاه گیسو را 

بیا و فرض کن اصلاَ تو برکه ای آرام

بیا و در بغل خود خیال کن قو را 

چرا دروغ؟ پلنگم - گرسنه - ریحانه!

بیا که بو بکشم در تن تو آهو را 

"رضا علی اکبری"

0

حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق

روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است

طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق

دست هایت را خودت "ها"کن اگر یخ کرده اند

از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق

هضم دلتنگی برای موج‌ها آسان نیست

آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق

یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان

هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق

"سجاد صفری اعظم"

0
انکحتُ... عشق را و تمام بهار را  !

  زوّجتُ... سیب را و درخت انار را!

 

 

 متّعتُ... خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را

  گیلاس‌های آتشی آب‌دار را!

 

 

هذا موکّلی...: غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را!

 

 

یک جلد... آیه ‌آیه قرآن! تو سوره‌ای!

 چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را!

 

 

یک آینه... به گردن من هست... دست توست،

دستی که پاک می‌کند از آن غبار را

 

 

یک جفت شمع‌دان...؟! نه عزیزم! دو چشم توست

که بردریده پرده شب‌های تار را!

 

 

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار

بر من بریز زمزمه آبشار را!

 

 

ده شرطِ ضمنِ... ده؟!... نه! بگویید صد!... هزار!

با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را!

 

 

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده

پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را!

 

 

"سیامک بهرام پرو"


پی نوشت:  1394/06/10    دفتر ثبت ازدواج 38 شهرکرد    --

خدایا خوشبختمون کن  الهی آمین

0

می خندم اما چشم هایم رنگ غم دارد

 باشم.. نباشم.. واقعا دنیا چه کم دارد؟

 

 

از زندگی چیزی به غیر از غم نصیبم نیست

 دنیا برایم بدبیاری پشت هم دارد

 

 

از حال و روز واژه هایم باخبر باشد

 مانند من هر کس که دستی در قلم دارد

 

 

وقتی به یادت موی خود را شانه خواهم زد

 از آینه می پرسم آیا دوستم دارد؟

 

 

سنگ است پیش پای لنگ عاشقان آری

 این راه ناهموار صدها پیچ و خم دارد

 

 

امروز هم بارانی ام مانند روز قبل

وقتی که دلتنگم دلم میل حرم دارد

 

 "‏سیدعلیرضا جعفری"