پیرم به جوانی...
خسته تر از آنم که بگویم چه شد
مرا نیست به ماندن دیگر هیچ امیدی
می روم...
پشت یک سطر نقطه بذارم امشب
بنویسم برای کسی که نمی خواند
بنویسم برای کسی که نمی داند
بنویسم که
دیر آمدی
من مُردم...
من مُردن را دوست دارم
وقتی روحم مایل به ماندن نیست!
ترک کرده ام این جسم خاکی را
سالها
جسمی که قفس م بود مرا می راند
ره بی بازگشت قیامت مرا می خواند
در دل هوسی نیست رها کنید مرا
پیرم به جوانی، عصایی ست مرا
چون دانم نمی آی و نمی پرسی دگر حال مرا
میروم...
نوشته: مصطفی رسولی
تاریخ: پنجشنبه , 09 فروردین 1403 (00:00)
- گزارش تخلف مطلب