دل و جان خسته
دردم بنویس چون روزگارم سیاه گشته
هر لحظه بگیر دست و پایم که شکسته
تو راهی جاده گشتی و بی خیالِ گذشته
من ماندم و کودکی با دست و پای بسته
ای دل نتوانم برخیزم و بال و پر گشایم
چون آتشی افتاده بر دل و جانِ من خسته
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: جمعه , 08 تیر 1397 (21:15)
- گزارش تخلف مطلب