دست محبت!
به محبت دست کشیدی به سر عاشق مسکین
چو چشم من دید رویت به دل گرفته ای کین
دست و لب دلبر اگر بی میل و به جان من نیست
جز تو کس نگفته باشد سایه ات هم آنِ من نیست
تو مگر از دست ساقی جای من جام نگرفتی
پس چه شد جای لبانم از لب غیر کام گرفتی
به تو که چنین پا نباشد که دل من کشی به زیرش
دل بُود به زیر پایت هوس کن بزن خنجر و تیرَش
به دلم مانده بگویم به زمین از همه بی وفایی
پس از آن خواب شیرین کس نداند که کجایی
مرا شبی به عالم خواب گفتی به زمین نیستم آسمانم
به دلم هر چه کردی قسمتم بود پس چرا تو را برانم
به تو که می نویسم دل و جان به جوش آید
یادت هست آرزو کردم دریا هم به رود آید
من اگر دست به دعایم دگر هیچ امید نمانده
کس نگوید جوانم چون دل به سینه پیر مانده
اگر اینک بی تو به جهانم حتی یک آرزو نیست
چون میان آدمیان هیچ عشقی عشق قو نیست
شعر از؛ مصطفی رسولی
تاریخ: چهارشنبه , 15 فروردین 1397 (03:31)
- گزارش تخلف مطلب