قرار دل
به خانه نشستم و یاد تو آمد به یادم
چشم بستمُ باز به یادِ چشم تو افتادم
از تو می گویمُ نمی شنود جز نامِ تو گوشم
بُردی از من همه قرار دل و عقل و هوشم
غرق هوس و گناه خیره در چشم تو بودم
به همه عمرِ خویش چنین حالت نبودم
به پای تو که ریختم قلبم را
به نگاهی ز من بردی عقلم را
به هر کجا گذر کردم نشانی از تو مانده
هرگز کسی اینگونه تو را چون من نخوانده
نه می آیی به دستم نه میروی ز یادم
چگونه برخیزم از پا حالا که تکیه بر بادم
نه کوه هستم پشت من نشکند به بادی
نه دل خوش می کنی مرا یک دم به یادی
دلم تنگ است و می پوسد به سینه
نه کاری از دستم آید ز روی مهرُ کینه
حال که اینک می سوزم همچو شمعی
نمی آید مرا ز تو هیچ یادیُ هیچ رحمی
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: سه شنبه , 01 اسفند 1396 (11:26)
- گزارش تخلف مطلب