من و سکوت خدا...
یارب چو دانی، غیرِ نام تو، اسمی دگر دانم
دل بریدی ز من، چون بعد از تو، اسم او خوانم
تو تنھا نیستی، دنیایی ساختی، با این ھمه آدم
گر او نباشد، چگونه آخر، خانه ای سازم
کاش به دنیا، تو ھم مثل سھراب، قایقی داشتی
به جای سکوت، بگو از آدم ت چه می خواستی
گویی ھمیشه، ھستی ھمه جا، چو رگ به گردن
من که بد رگ م، رگ ندارم، چه می کنی با من
یک قلم مانده تا با آن از او به تو نویسم
پنجره بگشا شاید ببینی چشمھای خیسم
گر جای گردن، سایه بودی، به یکی دو دیوار
چون که نبودی، کسی نمی شد، تنھا و بیمار
مشکلی نباشد چیزی بگو به شکوه از من
آخر که باید پاره تر گردد این پاره پیراھن
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: جمعه , 13 بهمن 1396 (21:26)
- گزارش تخلف مطلب