پله ی آخر!
عشق چه ها کرد که مجنون به خاک نشست و فرهاد به کوه
این دو میدانی بعد من داستان عشق مرا هم تو به همه بگو
تو خودت حوای زمینی دست آدم به دست تو دادن
سهم من وجبی از خاک بود مانده و به دستم ندادن
عشق گریبان من گرفته دست تو نگیرد مرا دست اجل بگیرد!
از آینده نمی دانم فقط میدانم من هم قبل از تو می میرم!
از من و یک جام پر که نخوردم نمانده جز یک نفسی
تو نمیایی دست من بگیری پله آخر به داد من برسی
داستان عشق من خواندی یک پند بیشتر نگرفتی
بعد من تنها به دنیا ماندی و یار دیگر نگرفتی
اگر قیامت باشد باز هم به قیامت تو را خواهانم
بوسه های دنیایم که ندادی بر لب و گونه تو بنشانم
مصطفا سالها عاشقی کردی و کس به دنیا عاشق تو نبود
نمیدانم از خدا چه خواستی که تو را به عالم یک یار نبود!
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: دوشنبه , 03 مهر 1396 (14:42)
- گزارش تخلف مطلب