کودک
کودک روانه از پی بود، نق نق کنان که " من پسته "
"پول از کجا بیارم من؟ " زن ناله کرد آهسته
کودک دوید در دکان، پایی فشرد و عری زد
گوشش گرفت دکاندار: " کو صاحبت، زبان بسته!"
مادر کشید دستش را:" دیدی که آبرومان رفت؟"
کودک سری تکان می داد. دانسته یا ندانسته
"یک سیر پسته صد تومان! نوشابه، بستنی. سر سام!"
اندیشه کرد زن با خود از رنج زندگی خسته:
"دیروز گردوی تازه دیده است چشم پوشیده است
هر روز چشم پوشی هاش با روز پیش پیوسته"
کودک روانه از پی بود، زن سوی او نگاه افکند
با دیده ای که خشمش را باران اشک ها شسته
ناگاه جیب کودک را پر دید – "وای! دزدیدی؟ "
کودک چو پسته می خندید، با یک دهان پر از پسته
- لینک منبع
تاریخ: جمعه , 19 شهریور 1395 (08:57)
- گزارش تخلف مطلب