امروز یکشنبه 02 دی 1403 http://sher.cloob24.com
0

جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد

شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد

شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزد

یکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد
منِ دل مرده و عشق تو شاید منطقی باشد

گل نیلوفر اغلب در دل مرداب جا دارد

تو دلگرمی ولی همپا و همدستی نخواهد داشت

کسی که قصد ماندن با من بی دست و پا دارد

خودم را صرف فعل خواستن کردم ولی عمری ست

توانستن برایم معنی نا آشنا دارد

زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم 

پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد...
"جواد منفرد"

0

از اوج افتادم افتادم و این اقبال من بود

باری که از دوشم گرفتی بال من بود

راحت پی این رفت و آسان سهم آن شد

چشمی که می گفتی فقط دنبال من بود

حالا که برای دیگران چتری بزرگ است

دستی که دور شانه هایم شال من بود

ای دیگران دلخوش به این دولت نباشید

تختی که بر انید اول مال من بود

عید و عزای من به دست دیگران است

رفتی و این هم عیدی امسال من بود

"علیرضا بدیع"

0

کی آسمان دلواپس ِ درد ِ زمین است؟

بین ِمن و تو هم حکایت اینچنین است!

چندی اسیر ِ واژه ای هستم که در آن

"عین"است و"قاف" است و وسط هم حرف ِ"شین" است

دیگرحدیث ِ “محرم” و” نامحرمی “ نیست

دیوار ِ بین ِما دو تا؛ دیوار ِ چین است

چشمت گواهی می دهد حال ِ دلت را

اینکه نمی فهمی مرا؛ عین ِ یقین است

در پیش ِ چشمم دست ِ دیگر را فشردی

سنگین ترین لحظه برای مرد این است

ظلم ِ تو بر من حُکم ِ حقُ النّاس دارد!

پاداش ِ کارَت با کرامُ الکاتبین است

بعد از تو دیگر شاعری معنا ندارد

نا مهربانم! آخرین شعرم همین است

" مازیار نظری "

1

آن روزها نام مرا حتا نمی دانست

من عاشقش بودم ولی گویا نمی دانست

من مشت خود را باز کردم خط به خط خواندم

انگار او چیزی از این خط ها نمی دانست

با خود کلنجار عجیبی داشتم آیا

از عشق می دانست چیزی یا نمی دانست؟

هی خواب می دیدم که در گرداب گیسویم

اما کسی تعبیر رؤیا را نمی دانست

رمال هم از آینه چیزی نمی فهمید

از سرنوشتم نقطه ای حتا نمی دانست

من تاجر ابریشم موهای او بودم

سرگشته اش بودم ولی دیبا نمی دانست

یک شب برایش تا سحر “گلپونه ها” خواندم

تنها به لبخندی مرا دیوانه می دانست

فردای آن شب رفت فهمیدم که معنای

“من مانده ام تنهای تنها” را نمی دانست...

" بهروز آورزمان"

0

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

 

نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست!

 

 

 

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم

 

که هرچه رود در این سرزمین مسافر توست

 

 

 

همان بس است که با سجده دانه برچیند

 

کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست!

 

 

 

به وصف هیچ کس جز تو دم نخواهم زد

 

خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست!

 

 

 

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!

 

به آب و آتش اگر می زنم بخاطر توست

 

 

 

 "فاضل نظری"

0

لب های تو لب نیست! عذابیست الهی

باید که عذابی بچشم گاه به گاهی

در لحظه دیدار تو، گفتم که بعید است

چشمان تو من را نکشاند به تباهی

لب های تو نایاب تر از آب حیات است

تو سوزن پنهان شده در خرمن کاهی

این کار خدا بوده که یکباره بیفتد

در تنگ بلور شب من مثل تو ماهی

ای شاخه نبات غزل حافظ شیراز!

معشوقه ی مایی چه بخواهی چه نخواهی

" میثم قاسمی "

0

هیچکس حاضر نشد این قصه را باور کند

جای من باشد، دو روز از زندگی را سر کند

در مسیر باد پاییزی شکفتم! لاجرم

میرسد از راه تا این غنچه را پرپر کند

تک درختی بودم و هر کاروانی که رسید

خستگی آورد بلکه در کنارم در کند

بارگاهی در میان مردمی غم پرورم

هرکسی آمد، فقط آمد که چشمی تر کند

عشق لازم بود، اما دیر فهمیدم هوا

می تواند آتشی را باز شعله ور کند

می کشم در آینه خود را در آغوش خودم

می تواند این هم آغوشی مرا بهتر کند؟!

" پیمان برنا "

0
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد

 کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد

 


تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت

 از غمت شهریور بیچاره حلق آویز شد

 

مهر با بی مهری و نامهربانی میرسد

 مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

 

بی تو یک پاییز ابرم، نم نم باران کجاست؟

 بی تو حتی فکر باران هم خیال انگیز شد

 

کاش می شد رفت و گم شد در دل پاییز سرد

 بوی باران را تنفس کرد و عطر آمیز شد

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

 آنقدر دیر آمدی تا عاقبت

 

"فرهاد شریفی"

0
شاعری خسته ام از دست تو بیمار منم

 راوی چشم تو در این همه اشعار منم

 

 

گفته بودم همه جا وصف نگاه تو ولی

 زخمی حادثه ی چشم تو این بار منم

 

 

میهمان شب و مهتابم و تا وقت سحر

 همدم لب به لب بسته ی سیگار منم

 

 

کوه سنگی شده معبود من ای وای..اگر

 دلخوش از عاطفه ی سنگی دیوار منم

 

 

بر سر کشمکش کشور آغوش تو آه

 شاه بی خاصیّت بزدل قاجار منم

 

 

من همان کهنه ردیفم به خدا در غزلت

 در خم قافیه هایی که نه انگار منم

 

 

بس کن از گردش این ثانیه ها هیچ نگو

 نقطه ثابت این گردش پرگار منم

 

 

تو برو پابکش از شعر من و این غزلم

 از خودم از تو و این فاصله بیزار منم

 

 

خسته از شعر من و این همه اصرار تویی

 دلخور از حسرت یک ریزه ی دیدار منم

 

 

"علی نیاکوئی لنگرودی"

0

به هم بزن شکر و آب و آبلیمو را

بیا به رقص در آر آن همه النگو را 

مگر که وابکنی اشتهای عصر مرا

بیار سفره ی نان و پنیر و گردو را 

در این غروب مساعد بیا که گپ بزنیم

بریز در یقه ات عطر ناب لیمو را 

کلیپس واکن و هُرّی بریز برشانه

شب مذاب، طلای سیاه گیسو را 

بیا و فرض کن اصلاَ تو برکه ای آرام

بیا و در بغل خود خیال کن قو را 

چرا دروغ؟ پلنگم - گرسنه - ریحانه!

بیا که بو بکشم در تن تو آهو را 

"رضا علی اکبری"