امروز پنجشنبه 06 دی 1403 http://sher.cloob24.com
0
مرنجان بیش از این مارا
که بین من و توست کوهی
چیزی نمانده از جانم
انگار تو عمر نوح داری گویی

مرنجان بیش از این مارا
که صبرم بیش از اینا نیست
شماری اگر دردهایم را
به هرکس رهگذر باشد
از دردهای من گویی

مرنجان بیش از این مارا
که من درسهامو پس دادم
نگرفتم جز دستانت تو هرگز
دستان هرکسی را پس دادم

مرنجانُ ببین حال و روز من
خواب بودم رفتی از پیشم
تو رفتیُ همه رفتن
سقط شد نسلُ کیشم
شعر از: مصطفی رسولی
0
بی تفاوت به حال منی
یاد توام تا زنده ام
اما
تو بی خیال احوال منی
تا چشم می بندم
تو در ذهنم مجسم می شوی
هر چه جمع می بندم تو را با خودم
تو تفریقِ منُ دورتر از من می شوی
زنده ام اما نازنین
این چه وضع زندگیست
فصل ها می گذرند دلدار من
اما
چون نباشی نزدیکتر از تو به من
پایان زندگیست!
شعر از: مصطفی رسولی
0
من از تو نمیخوام یاد من بیفتی
چشماتو ببندی با وجدانت در بیفتی
نمیخوام بباری چون من زیر باران
دردهای من بی تو شده بیش از هزاران
چه می کنی بدانی یاد توام همیشه
تو هم یاد من بیفتی چیزی ازت کم نمیشه
سالها گذشته با این که دو روزه
دلم به حال خودم خیلی می سوزه
بی تفاوت شدی به روزگارم
منی که جز تو کسی رو ندارم
دردام زیاده
چون نامم برده ای از یاد
آرزویم جز این نباشد
نوازش کنم موهایت را چون باد
شعر از: مصطفی رسولی
0

زندگیم سراسر پر از تکرار بود

حرفهای ناگفته ام بسیار بود

با سن و سالی کمتر از انگشتان دست

پینه های دست من در کودکی بسیار بود

ترس از تنهایی مردی ناگهان رمق از من گرفت

می دویدم در میان جاده هایی که ناهموار بود

پر ز چین صورت شدُ جوانی من گذشت

اشک ریختم بر عمری که چون زهر مار بود

نقطه ته خط، پیر گشتمُ بیمارم کنون

مرگ در عمر بی مقدار من بیشتر از یکبار بود

شعر از: مصطفی رسولی

0
بودم زمانی
ساکت و غمگین
شبیه برکه ی آبی
خجل بودم
مثال بید مجنونی
نبودم یاد کس هرگز
نمی دیدم
جز نگاه آسمانی را
بسیار بودن عابران اما
نگاه کس نمی کردم
اما آمد روزی دختری
نشست در کنار من
با دستهای کوچکش
کنار زد سیاهی را
و نگاه او در من افتاد
و من لبریز او گشتم
اگر نباشد قطره ی آبی
از این پس در وجود من
که ببیند در من رویش را
بگوید تا بداند او
بعد مرگ هم عاشق اویم
شعر از: مصطفی رسولی
2
گر یاد تو پیرم نکند به جوانی
یاد تو بمانم اگر تو یاد من نمانی
حیف است با این همه عمری که خدا داد
دستت به جهانی دگر ز دست من بستانی
چون قطره ی آبی که بشکند سنگ بزرگی
ترسم که با سنگ غمت مرا ز کوچه ات برانی
یکبار دگر بگذرم از کوچه ای که تو را به خود دید
جانم نگرفت ملک الموت اما تو جان من بستانی
بسیار تکیه داده بودم به عصایم در عالم پیری
بر سنگ قبرم بنهان شاخ گلی تا قلب من نشکانی
حیف است با این همه تکرار مداوم
قیامت که شود مرا به سوی خود نخوانی
شعر از: مصطفی رسولی
0
کودک بودمُ پایم نمی کشید تنم را
بیلی در دستانم خم کرده بود کمرم را
زمان تاختُ نفهمیدم چگونه گذشت
نه کودکی کردمُ نه لذتی بردم از جوانی
1
به جهان نیست کسی که بتوان به اندازه ی تو دوست داشت
تا ته دنیا رفته ام ندیده ام کسی جز تو‌، که او را شب و روز خواست
من شبان بیشماران ستاره گشته ام تا که در انتها پیغمبری
آید و گوید به من که قبله گاهت را باید به سوی او ساخت
شعر از: مصطفی رسولی
1
نتوان فراموش کرد تو و نامت
ای کاش بببنم تو را به قیامت
بگذری از کنارمُ لبریز تو گردم
لبخندزنان بگویم جواب سلامت
قیامت عجب جای بزرگیست
هر چه دادن آنِ تو باشد
کافیست مرا دست تو گیرمُ
نام من نیفتد از زبانُ لبانت
شعر از: مصطفی رسولی
1
عاشق چشــــمانی شدم که از من دور بود
دنیایم مزه کردم پس از او دیدم شور بود
هر که دیدم زیباتر از چشمان او به صورت نداشت
ترسم نباشد گر بگویند چشمانِ من همیشه کور بود
پا به پایم آمده بود با من همچون سایه ام
در نگاهم روی او زیبـــــاتر از پریُ حور بود
عاشق او بودمُ همی گفت می پَرســـــــتد مرا
ای اجل انتهای عاشقانه هایم، کندن گور بود!
شعر از: مصطفی رسولی