آغوش تو چقدر می آید به قامتم...
در آن به قدر پیرهن خویش راحتم
می پوشمت که سخت برازنده ی منی
امشب به شب نشینی خورشید دعوتم
خوشوقتی صدای تو از دیدن من است
من هم از آشنایی تان با سعادتم!
با خود تو را به اوج، به معراج می برم
امشب اگر به خاک بریزد خجالتم!
بازار شام کن شب مان را به موی خود
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم!
بر شانه ام گذار سرانگشت برف را
کوهم ولی تمام شده استقامتم …
من سیرتم همان که تو می خواستی شده
لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!
جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم
این است از تمامی دنیا غنیمتم
با من بمان که نوبت پیروزی من است
چیزی نمانده است به پایان فرصتم …
«علیرضا بدیع»
- ادامه مطلب
تاریخ: چهارشنبه , 22 شهریور 1402 (08:13)
- گزارش تخلف مطلب