پایان یک داستان...
اینجا ته قصه ی
داستانیست که آغاز شد
جایی نمی برد پایم مرا
تا آغوش تو به رویم باز شد
تا نوشتم نام تو در دفترم
موهای تو در دستان من ناز شد
لحظه ای کوتاه نشستی پیش من
آنزمان بود که جسمم در کنار قلب تو تراز شد
روح و جان افتاده چون شیشه ای در دستان تو
باور می کنی بعد از تو پایم به هر میخانه ای باز شد؟!
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: شنبه , 04 مرداد 1399 (15:43)
- گزارش تخلف مطلب