بازی روزگار!
به دوش خستهگان باری نهادند
یک دل مسکین هم به من دادند
میان بودن و رفتن با خودم درگیرم
بمیرم هم بدان خدایا آرام نمی گیرم
زمانه تازیانه زد و پیری ام داد
کلک زد روزگارم، فقط غمم داد
شاید دیگر کسی نپرسد حال من را
بی صیاد هم شکستن بال و پرم را
روزگار بازی ام دادُ من آسان باختم
خراب شد هرچه به سختی ساختم
شعر از: مصطفی رسولی
تاریخ: یکشنبه , 28 آبان 1396 (01:58)
- گزارش تخلف مطلب