امروز دوشنبه 03 دی 1403 http://sher.cloob24.com
0

من را نگاه کن که دلم شعله ور شود

بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست

بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی ام اگر تو گلستان من شوی

من مولوی سماع تو برپا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگر

شیراز چشم های تو پر شور و شر شود

"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"


آنقدر واضح است غم بی تو بودنم

اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود

دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی

هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود


"نجمه زارع"

0
تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...

غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ‌وقت...

 

 

اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...

 

 

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت...

 

 

حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند

این روزها دومرتبه تکرار، هیچ‌وقت

 

 

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ‌وقت!

 

 

بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت... 

 

" نجمه زارع"

0

به رسم صبر، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

"سجّاد سامانی"

0
اگر چه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

 

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

 برای غربت تلخی که در وطن دارم؟

 

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

 برای این همه زخمی که در بدن دارم؟

 

مرا به خود بفشار و ببین به جای بدن

 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

 

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

 ارادتی که به آرامش کفن دارم

 

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم!

 

"غلامرضا طریقی"

0

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبه رویم خستگی در می کنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

میروی و خانه لبریز از نبودت می شود

باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست

رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

"بیتا امیری"

0
24ساعته رفتی...

 

24ساعته منگم...

 

24ساعته دارم،با نبودنت میجنگم...

 

24ساعته کارم،هق هق بدون مکثه...

 

24ساعته چشمام،خیره به سه چارتا عکسه...

 

بین چک نویس کارام،پی ردپات می گردم...

 

24ساعته کلّه،خاطراتو دوره کردم...

 

24ساعته خونه،هی بهونتو می گیره...

 

من میگم تونیستی اما،اون که تو کَتِش نمیره...

 

24ساعت گذشت و،حال من بدتره امشب...

 

ای خدا برس به دادم

 

که فقط بگذره امشب...

0

پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی

 

چه حالی دارد ای گیسوکمند من پریشانی

 

 

سرانجام دل شوریده ام را می توان فهمید

 

از آن چشمان مست و تیغ های ناب زنجانی

 

 

من از اول اسیر بوسه و آغوش بودم، آه

 

خصوصا بوسه ی شیرین شورانگیز پنهانی

 

 

زبان عشق اگر مردم بلد بودند می دیدند

 

که چشمان تو استادند، استاد غزل خوانی

 

 

غزل عمری بدهکار اداهای تو خواهد بود

 

جنون مرهون من، این تازه مجنون خیابانی

 

 

چه در جان و دل زاهد گذشت از گردش چشمت

 

که می شد خواند از چشمش:"خداحافظ مسلمانی"

 

 

نه من تنها مقیم معبد عشق تو ام، پیداست

 

تمام شهر هم ذکر تو می گویند پنهانی

 

 

اگرچه سینه چاکان غم عشق تو بسیارند

 

یکی شان من نخواهد شد خودت هم خوب می دانی

 

 

"کمال الدین علاءالدینی شورمستی"

0

سخت است که معتاد نگاهی شده باشی

دیوانه ی چشمان سیاهی شده باشی

 

اینکه پسر رعیت ده باشی و آنوقت

دلداده ی تک دختر شاهی شده باشی

 

در پیچ و خم عشق به سختی به در آیی

از چاله، ولی راهی چاهی شده باشی

 

از دور تو را محکم و چون کوه ببینند

در خویش شبیه پر کاهی شده باشی

 

مانند دلیری که به دستش سپری نیست

بازیچه ی دستان سپاهی شده باشی

 

یک عُمر بجنگی و در آخر نتوانی

تا نااامزد آن که بخاهی شده باشی

 

سخت است که ماه تو سراغ تو نیاید

آنگاه که در حوضچه ماهی شده باشی

 

"کنعان محمدی"

0

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

" فاضل نظری "