همه رفتند کوچه خالی شد از یاران!
همه رفتند از این شهر
کوچه خالی شد از یاران
معنایی تازه می خواهد دگر پاییز و هر باران
یکی از شهر ما کم شد
یکی کمر چون پیری خم شد
یکی از قافله جا ماند
یکی در خانه اش گم شد
یکی هم به جای بودن ها
همیشه منها و تفریق و کم شد!
امان از این رفتن های بی حاصل
یکی هم چون من بی خیال رفتن شد
تو یک گوشه ای خوابیدی
من هم یک گوشه سرگردان
رهایم نیست از زندان
بهایم نیست در میدان
دلم یک دوست می خواهد
یکی که چون حوا باشد
برای هبوط و فردایم
از همه عالم جدا باشد
اکنون که یاد تو هستم به فردایم امیدی نیست
مبند دل به دلم هرگز
که آنجایی که می میرم
حوایش به چنین زمینی نیست!
نه ابلیس حال من داند نه دشمن و نه یک دلبر
به رویم جاده را بستند منم درمانده ام چون خر!
یکی آسمان خواهد یکی هم عرش و یکی هم دانه ای گندم
من جز تو نخواهم حتی اگر باشم بی آبرو میان تمام این مردم!
به رویم آسمان بستند گفتند از تبار ابلیسی
کنون سجده به تو آرم که به کویر هم چون باران همیشه نم نم و خیسی
به تابوتم یک گل نِه
حتی یک گلی بی بو
و شاید هم یک گلی بد بو
به کفنم هم اگر بود ببند یک تار مویی
شاید تو هم یکبار از پریشانی احوال من گویی!
متن از: مصطفی رسولی
تاریخ: سه شنبه , 27 شهریور 1397 (03:30)
- گزارش تخلف مطلب